شب چون روم ز منزل آن ماه خرگهی
از دیده سیل اشک نهد رو بهمرهی
چندانکه رفتم از پی گرد سمند او
روزی نشد که پر شود این دیده ی تهی
هر دم هزار قافله ی جان ببوی او
آیند و بگذرند چو باد سحر گهی
شرح درازی شب هجران نگویمت
روز وصال اگر ننهند رو بکوتهی
گاهی بعشق، ناصح عشاق می شدم
دریافتم که بی خبری بود و ابلهی
آسوده یی که مانع دل می شود بعشق
از دل خبر ندارد و از عشق آگهی
بر خاک می نهم چو فغانی رخ نیاز
هر جا که بر زمین قدم ناز می نهی