ای صبا منع گرفتاری بلبل میکنی
با وجود آنکه میدانی تغافل میکنی
صبر اگر باشد توان چیدن رطب از چوب خشک
آتشت گردد ریاحین گر توکل میکنی
نفی کس لازم نمیآید ز درد عاشقی
بلکه اثباتست اگر نیکو تأمل میکنی
چون نجوشد خونت ای عاشق که در بستان او
ارغوان می چینی و نظارهٔ گل میکنی
در پریشانی مده خود را که یک سررشته است
آنچه نامش گاه زلف و گاه کاکل میکنی
گر بدانی ذره چندان نیست دور از آفتاب
ذرهای بالاتر آ تا کی تنزل میکنی
در جگر الماس داری و نمیگویی سخن
زهر مینوشی فغانی و تحمل میکنی