آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست