بگشا زبان که طبع زبونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست