برون تاخت هفتم ز گردان هجیر
یکی نامداری سواری هژیر
سپهرم ز خویشان افراسیاب
یکی نامور بود با جاه و آب
ابا پور گودرز رزم آزمود
که چون او به لشکر سواری نبود
برفتند هر دو به جای نبرد
برآمد ز آوردگه تیره گرد
به شمشیر هر دو برآویختند
همی زآهن آتش فروریختند
هجیر دلاور به کردار شیر
به روی سپهرم درآمد دلیر
به نام جهانآفرین کردگار
به بخت جهاندار با شهریار
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون
به زاری و خواری دهن پر ز خون
فرود آمد از باره فرخ هجیر
مر او را ببست از بر زین چو شیر
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفته عنان و درآورده روی
برآمد به بالا و کرد آفرین
بر آن اختر نیک و فرخ زمین
همی زور و بخت از جهاندار دید
وز آن گردش بخت بیدار دید