بر رخ هر آرزو در بند تا محرم شوی
دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی
میکند از ترک لذت موم جا در چشم داغ
دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی
زد حباب از خودنمایی خیمه از دریا برون
چون صدف پستی گزین تا با گهر همدم شوی
ز آرزوی مور نه بر دیده انگشت قبول
تا توانی چون سلیمان صاحب خاتم شوی
سربلندی بایدت، افتادهای را دست گیر
مردهای احیا نما تا عیسی مریم شوی
بندبند استخوانم همچو نی دارد فغان
خواهیام کردن نوازش گر به من همدم شوی
کشته آن غمزهام قصاب چون، خاک تو را
جام اگر سازند جا دارد که جام جم شوی