ای آنکه چون تو زیر فلک شهریار نیست
آمد بهار خرم و کس شاد خوار نیست
اندر بهی شدنت بیابد بها بهار
تا تو بهی نیابی کس را بهار نیست
تا تو بهار یافتی از درد خستگی
اندر همه جهان تن کس بی نهار نیست
جاوید جانت را بتن اندر قرار باد
کز تو بگیتی اندر کس را قرار نیست
عمر تو در نشاط و خوشی بی شمار باد
زیرا که با تو دانش و دین را شمار نیست
جان تو با تن تو ملک سازگار باد
چندان که باد و خاک بهم سازگار نیست
تو دوستدار خلق و ترا چرخ دوستدار
نفرین بر آن کسی که ترا دوستدار نیست
پشت و پناه خلق جهانی ز هر بدی
پشت و پناه تو بجز از کردگار نیست
جز مدح و آفرین تو کارم مباد و نیست
در دولتت بجز طربم نیز کار نیست