هرکه را غیبتی از خویش میسر گردد
در مقام ملکش خانه مقرر گردد
جان صافی تو، زآلایش تن، تیره شده ست
هرچه روشن بود، از خاک مکدر گردد
پری و دیوتو، حرص و غضب غالب توست
زین دو، مگذار یکی را، که دلاور گردد
هرچه ملک است بده همچو سلیمان برباد
تات جمع پری و دیو، مسخر گردد
گنج در رنج نهادند و طرب در غم، از انک
نطفه، اندر ظلمات است که جانور گردد
تا کسی تلخی و ترشی نچشد، خون نخورد،
همچو آن دانه ی انگور کجا سر گردد؟
سختی کار به راحت بردت، کاندرنرد
مهره ساکن شود آنگه که مششدر گردد
در سرت سروری و، خار طلب در پانی
زحمت خار کشد خوشه که سرور گردد
بایدت با همه رنج و طلب، استعدادی
ورنه هرسنگ، زخورشید کجا زر گردد
آستین وار، ترا اشک گهر، گیرد دست
کاستین، زاشک تو چون دامن تو تر گردد
آبروی از مدد گریه ی خویش افزاید
چشم آن مرد که با چشمه برابر گردد
جوهری، کمی وبیشی زدگر کس مطلب
کان مضاف است که او کهتر و مهتر گردد
حلقه، زان کوفته و تافته آمد، که زخلق
دستگیری طلبد، خارج هر در گردد
چشمی از راه صفا و دل مردم سازی
نه چو گوشی تو که او بسته ی زیور گردد
به زرو سیم جهان، مرد توانگر نشود
مرد آن است که بی این دو، توانگر گردد
رو، مپر بیش به بال و پر هرکس، زیراک
گم کند مور ره خانه که با پر گردد
از خمار مل و خارگل اگر نندیشی
دلت از دردسر و پای تو مضطر گردد
زود بی جان و پریشان و سیه روی شود
هرکه گرد گل و مل، چون خط دلبر گردد
گل، به حق تو که در حق تو، چون خار شود
مل، به جان تو که در جان تو، آذر گردد
یک نفس دان نسق کار جهان، زانکه جهان
چون نفس از تو به هر دم زدنی، در گردد
به یقین حالت تو برتو بگردد روزی
ور نگردد، فلک از حالت خود برگردد
عمر در قصر کنی صرف، چو عمرت باد است
به دمی قصر تو، چون عمر مبتر گردد
هرچه بنیاد وی از باد بود همچو حباب
به یکی لحظه خراب از کف صرصر گردد
در خور آتش سوزنده بود همچو خمیر
گل آن خانه که از ظلم مخمر گردد
خوش بود دولت دنیا و جوانی آن را
که شبی آمن ازین پیر فسونگر گردد
مردم از جای بلند ار به فضیلت برسند
مؤذن از مأذنه باید که پیمبر گردد
عامه ی خلق جهان عشوه فروشند و خرند
مردم از صحبت خر، بر صفت خر گردد
قامت قمری بی بال، زبس بارگناه
بیم آن است که چون طوق کبوتر گردد
چون حروف هجی ارچند پراکنده شده ست
روز آن است که مجموع چو دفتر گردد
هست دنیاش میسر غم عقباش گرفت
این هم از لطف خدا بود که میسر گردد