ستمگارا، باحسان خو نکردی
همه بد کردی و نیکو نکردی
جفاگاری، مکن، از محسنین باش
چنان تا چند باشی؟ این چنین باش
چو بینی تیره بختی را سیه روز
شبش را همچو قرص مه برافروز
بآب از تشنگی می ده نجاتش
که باشد آب تو آب حیاتش
بسرما گر شود از خویش نومید
بپوش از خلعت گرمش چو خورشید
بگرما چون نیابد مایه خود
دلش آسوده کن در سایه خود
باحسان باز گردد سیر احسان
که احسان را نشاید غیر احسان
گل، از لطفی که دارد نوبهاران
کند جا بر سر نسرین عذاران
خس و خاری که آتش برفروزد
چو خیزد شعله، اول خود بسوزد
من ره، تا برون از ره نیفتی
مکن چه، تا درون چه نیفتی
سگی را گر بیازاری ببیداد
ز دورت بیند و آید بفریاد
ور از احسان نمایی ترک آزار
برد دامن کشانت جانب یار