چو نوشان بدید آن که سخت است کار
نهانی برافگند چندین سوار
به نام همه داستان کرد یاد
که دارای چین باد جاوید و شاد
تن دشمن شاه گیتی به بند
دلش دردمند و روانش نژند
چو دانست دشمن که دارای چین
ز چین رفت، لشکر کشید او به کین
مر او را بهک داد از این آگهی
که از شیر شد بیشه ی چین تهی
شب آمد ز دریا برون آتبین
ببارید ناگاه شمشیر کین
بکوشید بیچاره دیهیم سخت
چه سوداست کوشش، کرانیست بخت
سپاه بهک زود بگریختند
به کوشش زمانی نیاویختند
که او گفته بود آن سپه را به راز
که لشکر ببینید و گردید باز
نباید که کس برکشد تیغ جنگ
وگر شب کند، پیش دشمن درنگ
چو آن بد نژادان بدادند پشت
سپهدار دیهیمِ یل را بکشت
ز دیهیمیان نامداری نجَست
وز آن بد نژادان سواری نخَست
کنون شهر خمدان پر از لشکر است
سراپرده ی آتبین بر در است
یکی رزم کردیم بیرون شهر
ببارید بر لشکرم تیغ زهر
برافگند تن بر سپاه آتبین
به تنها سپاهی بکشت او به کین
کنون شهر دارد بدان سان حصار
که رزم است پیوسته روزی دوبار
نیابی تو کاخی که بی ماتم است
بجای چنان شادکامی غم است
اگر شاه دریابد این کار زود
وگر نه برآرند از این شهر دود
فرستادگان راه برتافتند
همه راه چون مرغ بشتافتند