کنون بازگردم به گفتار کوش
که هوش آید از پیل دندان به جوش
جهاندیده گوید که چون آتبین
برفت از بسیلا به ایران زمین
نه کوش آگهی داشت نه آن سپاه
که او داشتی راه دریا نگاه
چنین بود و این سال ده بر گذشت
ز چین یک تن اندر بسیلا نگشت
بدانست طیهور کز چین سپاه
به دریا نشسته ست و بگرفته راه
یکی زورق آراست با مرد چند
همان گه شتابان به دریا فگند
بدو گفت تا مرز دریای چین
مر آن بیکرانه سپه را ببین
اگر هم به دریا کنارند نوز
بگویید کاینک برآمد تموز
شما گر ز بهر حصار اندرید
همانا به رنج دراز اندرید
زیان نیست ما را ز کار شما
جز از رفتن روزگار شما
گر از بهر ایرانیان است کین
ز دریا گذر کرد و رفت آتبین
فرسته به دریا برآمد چو باد
همی داشت گفتار طیهور یاد
چو زورق به نزدیک خشکی رسید
سپهدار چین آن یلان را بدید
بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند شمشیر و نیزه به کف
ز زورق خروشید مرد دلیر
که شد بر شما کار دشوار و دیر
همی شاه طیهور گوید حصار
ز بهر که دارید دریا کنار
همانا شما را ز ما رنگ نیست
ز دریا گذر هست و بر سنگ نیست
گر از بهر شاه آتبین است جنگ
نکرد او به شهر بسیلا درنگ
فزون است ده سال تا او برفت
ز راه کُه قاف بگذشت تفت
کسانی که رفتند با او چو باد
به ما بازگشتند پیروز و شاد
ز دریا برون رفت و شد بی گزند
شما چند باشید ایدر به بند
مر ایرانیان را یکی یار بود
چو ایشان برفتند، بیمار بود
به زورق درون بود با رنج و درد
به سالار زورق چنین گفت مرد
که پیش تو ایدر نخواهم نشست
شوم گر زمن بازدارید دست
چو رفتم، به چاره سپه را ز راه
برانگیزم از بهر طیهور شاه
بخندید سالار و کرد آفرین
بدو گفت رو گر توانی چنین
به دریا در افتاد نالنده مرد
سوی خشکی و لشکر آهنگ کرد
مر او را گرفتند و بر شد خروش
چه مردی؟ بدو گفت سالارِ کوش
چنین داد پاسخ که ایرانیم
به مژده ز شاه نو ارزانیم
یکی راز دارم ز ایران سپاه
به گیتی نگویم به کس جز به شاه
چو بشنید سالار کوش این سخن
گزین کرد ده مرد از این انجمن
مر آن کم خرد را به ایشان سپرد
شتابان برفتند و او را ببرد
چو شد پیش کوش آن بلاجوی مرد
بر او آفرینی خوش آغاز کرد
از ایشان بپرسید کاین مرد کیست؟
چنین نغز گفتارش از بهر چیست؟
سوارانش گفتند کای شهریار
به دریا برآمد به دریا کنار
مرا پیش خسرو فرستید، گفت
که با او یکی راز دارم نهفت
بپرسید از او کوش کاین راز چیست؟
بگو تا بدانم که این کار چیست؟
چنین گفت کای شاه پیروزگر
ز یاران شاه آتبینم شمر
بدان کاو ز دریای بی بن گذشت
به نزدیک قاف و بر آمد به دشت
یکی دختری برد با خویشتن
که خیره شده ست اندر او مرد و زن
ز پوشده رویان طیهور شاه
یکی دختری خواست مانند ماه
جهان آفرین تا جهان آفرید
به بالا و دیدار او کس ندید
همی خواستم من بدان روزگار
که آگاهی آرم برِ شهریار
ولیکن به دریا نبودم گذر
که آیم برِ شاه پیروزگر
چو از آتبین آگهی یافت کوش
ز رویش بشد رنگ وز مغز هوش
برآشفت و گفت این شگفتی ببین
که پیشم همی آید از آتبین
بکوشم همی با سپه سال و ماه
یکی مرد را کرد نتوان تباه
ندانم که ما را چه خواهد رسید؟
وز او دردسر چند خواهم کشید؟
از اندوه کاو را رسانید مرد
بزد تیغ وز تن سرش دور کرد
زبان را چه گوید همه روزه سر
که زنهار با خویش و با من مخور
بیندیش گفتار و رازش بجوی
چو دانی که دارد زیانت مگوی