دو سال اندر این ماهچهره ببود
که او هر زمانیش رشکی نمود
ستمکش بدان سختی اندر بمرد
برفت و ستم با تن خود ببرد
چو آگاهی آمد ز مرگش به کوش
برون رفت با گریه و با خروش
سرِ ناسزا مرد از آن گردنش
برون کرد و برگشت پیرامنش
بدید آن نگارین به روی و به موی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
نگارینش یاد آمد و خون گریست
که داند که بیدادگر چون گریست؟
بشست و بپیچیدش اندر کفن
پر از مشک کردش دو گوش و دهن
بدو جامه ی گونه گون برکشید
دگرباره او را بدان سان بدید
فزون بود خوبیش صد بار بیش
از آن خوبرویان که او داشت پیش
دگر باره مهرش بر او تیز گشت
دو دیده ز غم گوهر انگیز گشت
چنان گشت بیهوش چون مرد مست
همی بر سر خویش بر زد دو دست
دگر باره از خواب و خور دور شد
دلش خسته و جانش رنجور شد
دلش ناشکیبا شد از بهر او
به هرگه که یاد آمدش چهر او
چو از چاره بگسست دستش تمام
بفرمود کز مشک وز عود خام
یکی بت سرشتند مانند او
چه گویند بوده ست چون کند او
بر او کرد پیرایه و زیورش
بتی بود ماننده ی دخترش
نهادش شب و روز در پیشگاه
به دیدار او گشت خرسند شاه
چو بگذشت از این روزگاری دراز
بزرگان چین را بفرمود باز
که بر چهره ی هرکه دارند دوست
یکی چهره سازند از آن سان که اوست
بزرگان به اندازه ی دستگاه
بتان را ببردند نزدیک شاه
نهادند در پیش، هنگام بزم
گرفتند بر رویشان جام بزم
به چین اندر، این بت پرستی ز کوش
پدید آمد و شد زمین پر ز جوش
چنین کافری را بت ماهچهر
تو را همچنین آمد از بیش مهر