shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
ایرانشان ابن ابی الخیر

ایرانشان ابن ابی الخیر

ایرانشان (ایرانشاه) ابن ابی الخیر از شاعران اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری قمری و هم‌عصر با سلطان ملکشاه سلجوقی بود. گویا ایرانشان بیش از سال ۵۱۱ ه. ق. نزیسته باشد. وی داستان بهمن بن اسفندیار را در قالب بحر متقارب در حدود سال ۵۰۰ هجری قمری یا اندکی پس از آن به نظم درآورده است. قدیمی‌ترین اشارات به نام شاعر، در دست‌نوشته‌های مجمل التواریخ و القصص است؛ در مجمل التواریخ و القصص، نسخهٔ کتابخانهٔ فؤاد کورپولو در ترکیه، نام شاعر «انشاه» و در نسخهٔ هایدلبرگ آلمان، نام وی «ایرانشاه» و در دست‌نوشته‌های پاریس و چستربیتی از مجمل التواریخ و القصص، «ایرانشان» ضبط شده‌است. پیرامون زادگاه وی اگرچه جلال متینی مصحح کوش‌نامه، در مقدمهٔ آن دربارهٔ زادگاه «ایرانشان» سخنی به میان نیاورده‌است؛ اما رحیم عفیفی در پیشگفتار بهمن‌نامه، برپایهٔ شواهدی چنین پنداشته‌است که شاید ایرانشان، برادر «شهمردان بن ابی‌الخیر» نویسندهٔ نزهت‌نامهٔ علایی برادر و در نتیجه رازی (اهل ری) بوده‌باشد. دو اثر منظوم ایرانشان، بهمن‌نامه و کوش‌نامه است. بهمن‌نامه پیش از کوش‌نامه سروده شده‌است. کوش‌نامهٔ ایرانشان از روی نسخهٔ آماده شده به همت مرکز تحقیقات رایانه‌ای حوزه علمیه اصفهان در گنجور در دسترس قرار گرفته است.

تولد:نامشخص

تاریخ تولد:460

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:510

دگر داستان پلاطُس به روم

که خون مسیح از بنه داشت شوم

ز کردار او بازگویم نشان

یکی قیصری بود بر سرکشان

بدان‌گه که آشفته شد بر زمین

گروه یهود از مسیح گزین

یکی ناسزا گفت از او هر کسی

ز دیدار ایشان نهان شد بسی

یهودا مر او را بدیشان نمود

که یار مسیح گرانمایه بود

چو در کار عیسی برفت آنچه رفت

سوی آسمان بُرد یزدانش تفت

بماندند از آن پاک‌تن بر زمین

ده و دو تن از کارزاران کین

که خوانی حواری همی نامشان

ز شمعون برآمد همه کامشان

به کین مسیحا نیاز آمدش

ز هر سو سپاهی فراز آمدش

ده و دو هزار از جهودان بکشت

برفت از جهان نیز و بنمود پشت

بماندند ده تن ز یاران او

گزینان و [ا]ز راز داران او

از ایشان دو تن سوی روم آمدند

نهانی بدان مرز و بوم آمدند

یکی آن گزیده که ادنی ش نام

جوانی هشومند و مردی تمام

وگر نامِ دیگر بجویی ز من

متی مرد و کل آن سر انجمن

سگالش چنین بود با یکدگر

که از ما نباید که دارد خبر

نهان گشت متی و ادنی برفت

به نزد پلاطس خرامید تفت

بدو خویشتن را پزشکی نمود

همی در پزشکی سخن برفزود

پلاطس بفرمود تا پیشکار

یکی انجمن کرد هنگام بار

بزرگان آن شهر کردند گرد

همانا فزون آمد از شصت مرد

چو ادنی ز کار پزشکی سخن

برآورد، خیره بماند انجمن

پراگنده گشتند و درماندند

همی هر کسی جادوش خواندند

چنان گشت ادنی به نزدیک شاه

که هزمان فزودش یکی پایگاه

بزرگان از ادنی به‌درد آمدند

یکایک بر شاه گرد آمدند

که ادنی سخن خیره رانَد همی

پزشکی به دانش نداند همی

نه دارو شناسد نه درمان، نه درد

تو ای شاه، گرد فریبش مگرد

بدو گفت ادنی که شاه بزرگ

سخن‌های بی‌دانشان سترگ

نگیرد، کند بنده را آزمون

به دردی که باشد ز باد و ز خون

بفرمای تا هرچه کرّ است و کور

اگر پای سست است و اندام شور

اگر هست ده ساله بیمار ریش

از این شهر وز کشور آرند پیش

اگر من به یک ماه نیکو کنم

تن خویشتن را بی‌آهو کنم

وگرنه که یابد ز قیصر گریز

بیکبارگی خون ادنی بریز

برآمد منادیگری گرد شهر

که هر کس که او دارد از رنج بهر

سراسر به درگاه شاه آورید

بدین مایه ور بارگاه آورید

که ادنی همه کرد خواهد درست

به درمان همی درد خواهیم شست

نخواهد ز کس مزد این پاکرای

همی چشم دارد به مزد خدای

به یک هفته آمد به درگاه شاه

ز بیمار بی مر، فزون از سپاه

سرِ ماه از آن لشکر دردمند

بپردخت و برکس نیامد گزند

از ادنی همه روم شد شادکام

به پیش پلاطس برافروخت نام

بدانست کادنی کشیده‌ست رنج

بسی خلعتش داد و دینار و گنج

پزشک پلاطس شد و همنشست

همی‌ساخت دیندار با بت‌پرست

تو را سازگاری رساند به کام

خنک هر که را سازگار است نام

که یک‌چند بگذشت از این روزگار

جوانی گرامی برِ شهریار

که همزاد او بود و پیوند او

بر او مهرش افزون ز فرزند او

به سکته یکی روز ناگه بمرد

پلاطس به خواری و غم دست برد

همه جامه‌ی قیصری کرد چاک

پراگند بر تاج و بر تخت خاک

چو بشنید متّی به درگاه شد

چو بیگانه اندر بر شاه شد

به ادنی چنین گفت کای نابکار

غمان از تو بیند همی شهریار

از این سان جوانی تو دادی به‌باد

وگرنه نبودش به دل مرگ، یاد

چو دانش ندانی و درمان و درد

به گردِ درِ پادشاهان مگرد

بدو گفت ادنی که یافه مگوی

بدین راهِ بیداد خیره مپوی

که جاوید کس زندگانی نجست

هر آن کس که زاید بمیرد درست

بدو گفت متّی که ای بدگمان

به پیری نهاده‌ست یزدان، زمان

ز خواب و خورش مرد گردد تباه

به دانش توان داشت مردم نگاه

تو را چون نبوده‌ست دانش تمام

تبه کردی او را و شد کار، خام

چو دانش نیاموزی از دانشی

همی لاجرم خیره مردم کشی

مرا این مسیح پیمبر نمود

تو گفتی که او خود پیمبر نبود

چو خستو شوی تو بدان رهنمای

کنم زنده این را به نام خدای

هم اکنون از این خاک بردارمش

به یک هفته نزدیک شاه آرمش

بدو گفت ادنی که همداستان

شدم با تو یک ره بدین داستان

اگر تو همی مرده زنده کنی

سزا گشت ما را که بنده کنی

نخستین کسی کاندر آید به دین

منم و آن گهی شهریار گزین

دگر پاک دستور و این سروران

به تو بگرویم از کران تا کران

کنارنگ گفتند و قیصر بنیز

که اکنون بهانه نمانده‌ست چیز

گر این زنده گردد همه بگرویم

به راهی که پویی بر آن ره رویم

ببستند پیمان و متّی برفت

مر آن مرده را از میان برگرفت

سوی کاخ آن تنّ مرده بشست

به درمان به یک هفته کردش درست

به هشتم سوی قیصر آمد دوان

جوان با وی و روی با ارغوان

بدو بگرویدند و بر دین او

گرفتند از او راه و آیین او

همه روم دین مسیحا گرفت

زن و مرد راه سکوبا گرفت

چو خواهد که کاری بباشد خدای

به اندک‌ترین مایه آید بجای

همی دین فرزند مریم فزود

بدان تا نگونسار گردد جهود

شد این داستان، داستانی دگر

فرستاد زی خسرو دادگر