همی خواهم که تا من زنده باشم
تو سلطان باشی و من بنده باشم
ز غم مُردم که جان دیگرانی
به جان دیگران چون زنده باشم؟
روا نبود که جان داروی لعلت
برند اغیار و من جان کنده باشم
برین در من چو سروم دیگران گل
روند ایشان و من پاینده باشم
بزن آبی بر این دل ورنه بینی
که آتش در جهان افکنده باشم
بسان غنچه ام در بند ناموس
که دل پرخون و لب پرخنده باشم
نمیرم چون جلال الا به دردت
اگر با طالعی فرخنده باشم