shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
جلال عضد

جلال عضد

سید جلال الدین عضد یزدی معروف به جلال عضد و متخلص به «جلال» شاعر سدهٔ هشتم هجری و ستایندهٔ برخی امیران چوپانی و آل اینجو بوده است. وی فرزند سیدِ عَضُدِ یزدی از شاعران سدۀ هفت و هشت هجری، و از رجال دورۀ ابوسعید بهادر و وزیر امیر مبارزالدین و بزرگ سادات یزدی بود. تاریخ تولد و وفات جلال به درستی روشن نیست. از دیوان وی برمی‌آید که وی مدتی در شیراز اقامت داشته و به این ترتیب مدتی هم همدوره و هم همشهری شاعرانی چون حافظ و خواجو بوده است. در بخشی از اشعارش به تنگدستی خود در بخشی از زندگی اشاره کرده است. محل وفات او را یزد نوشته‌اند. او را همچون پدرش از وزرای آل مظفر نوشته‌اند. فرزندش نیز به شاعری اشتهار داشته است. حکایتی در باب کودکی وی در تذکرهٔ دولتشاه سمرقندی آمده است که معروف است: «گویند روزی محمد مظفر بمکتب درآمده دید که طفلی بکتابت مشغول است پرسید که این کودک پسر کیست گفتند پسر عضد است از ناصیه آن پسر فراستی تمام پیدا بود از معلم پرسید که کدام یک از این کودکان بهتر مینویسند مولانا گفت آنکه قلمتراش تیز دارد گفت قلمتراش که تیز است گفت هر کرا پدر متمول تر است گفت پدر که منعم تر است گفت آنکه وزیر سلطان باشد محمد مظفر تحسین کرده سید جلال را طلبید و گفت چیزی بنویس تا خطت را تماشا کنم سید جلال این قطعه را ببدیهه گفت و نوشت و بدست او داد: چهار چیز است که در سنگ اگر جمع شود لعل و یاقوت شود سنگ بدان خارایی پاکی طینت و اصل و گهر و استعداد تربیت کردن مهر از فلک مینایی با من این هر سه صفت هست ولی می باید تربیت از تو که خورشید جهان آرایی» دیوان جلال عضد بالغ بر چهارهزار بیت است. وی کتاب «سندبادنامه» را نیز به نظم درآورده است که به کوشش دکتر محمدجعفر محجوب منتشر شده است. دیوان جلال عضد به همت آقای سیدمحمدرضا شهیم و با استفاده از تصحیح دکتر علیرضا قوجه زاده هلانی در گنجور در دسترس قرار گرفته است.

تولد:یزد

تاریخ تولد:701

وفات:یزد

تاریخ وفات:799

تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد

گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد

از دم من چو دم صبح شود آتش بار

هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد

گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب

باد همواره بر اطراف گلستان گذرد

عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف

آه از آن لحظه که آن سرو خرامان گذرد

بستان سلسله یک بار ز دستم تا چند

در غم زلف توام عمر پریشان گذرد

بگذرد بر من و چشمم متحیّر در پیش

خود چه گویم که چه ها بر من حیران گذرد

گر من از صبر هزاران سپر آرم در پیش

ناوک غمزه او آید و از جان گذرد

تا کیَم آتش دل شعله برآرد از جیب

و آب دیده رود و سیل ز دامان گذرد

از شب هجر پدیدار شود صبح جلال

بر سر دلشده هر مشکلی آسان گذرد