ای آنکه بنزد عقل فاضلتر
از آب حیات خاک پای تو
تشویر همی خورد بهشت الحق
از مجلس بزم دلگشای تو
بگشاده ملک زبان بمدح تو
بر بسته فلک میان برای تو
افلاک چو ذره ز قدر تو
خورشید چو شعله ز رای تو
هم باشد دون قدرت ار باشد
بر اوج نهم سپهر جای تو
خادم ز صداعها که می آرد
همچون خجلی است از لقای تو
این غله محقری که فرمودند
بهر رهی سخن سرای تو
فضلی بکن و ازان خشگم ده
تا بفزایم ز جان ثنای تو
کامروز هم جهان همی کوبند
چه خشک و چه تر در آسیای تو