دلارامی که رونق جمال او رفته بود و ظلمت ریش صفحه رویش گرفته، طالبان را از مصاحبت خود صبور می دید و عاشقان را از مواصلت خود نفور دانست که حجاب ایشان مویی چند است بر عارض و زنخدان دمیده و از آن دام بی اندام مرغ دل ایشان رمیده.
جحامی را طلب کرد که از بی یاری بجان آمده ام و از بی خریداری به فغان! بیا و این حجاب را از پیش بردار و این دام را از هم بردر. حجام مردی ظریف بود و طبعی لطیف داشت، پاکی می راند و این قطعه می خواند:
نوبت خوبی امرد چو سرآید آن به
که پی عشوه بناگوش و ذقن نتراشد
لوح عارض چو شد از موی تراشیده درشت
چوب ساییست که جز صفحه دل نخراشد