چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب
ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است
با هجوم درد می آید تن تنها برون
لطف حق جویا ز قید عالم آبم رهاند
آخر از دریا درست آمد سبوی ما برون