تا چند سخن از عقل، از عشق دلا دم زن
زنهار، دم از دانش اندر بر ما، کم زن
افسانه دور دهر، بر ما چه فروخوانی
شیدای رخ یاریم، با ما ز جنون دم زن
ز اسرار نهان عشق، یک نکته بگو با ما
دم از نفس قدسی، بر قالب آدم زن
سودای سرو سامان، با عشق نمی سازد
رو، خانه هستی را بنیان کن و برهم زن
درویشی کوی دوست بر محتشمی بگزین
در عین گدایی پای بر دستگه جم زن
بر قصد عدوی نفس، کش نخوت فرعونی است
روزی چو کلیم ای دل، بی واهمه بر یم زن
این کارگه خاکی، بر همت ما تنگ است
خرگاه عزیمت را، بیرون ز دو عالم زن
سرگشته در آن وادی، خشکیده لبی چند است
باری تو قدم آنجا، با دیده پرنم زن
در عرصه جانبازی، منصور صفت پانه
بردار بلا خود را، با خاطر خرّم زن
در شش جهت این کاخ، تا چند دو دل بودن
تکبیر چهارم را، چون زاده ادهم زن
آیین کرم افسر، منسوخ شد از گیتی
باری تو دم همت ز ارواح مکرم زن