خم ابروی تو، هم کعبه و هم میخانه
لعل دلجوی تو، هم باده و هم پیمانه
تا فسون غم عشق تو، مرا شد در گوش،
نشنیدم سخنی را، که نبود افسانه
ای که جویی لب معشوقه و آبادی عقل،
گنج پیدا نکنی، تا نکنی ویرانه
گریه از حسرت دردانه مردم تا کی؟
چند، دردانه بریزم ز غم دردانه؟
میزدم لاف دروغی که منم عاقل شهر،
کرد زنجیر سر زلف توام، دیوانه
یار خندید به دیوانگی ما، افسر
بهتر آن است که دیوانه، شود فرزانه