گرفتند او را هم اندر زمان
کشیدند در زیر بند گران
جهان سوز ترکان پرچین کمند
به مستی گرفتند و کردند بند
یکی قلعهای بود کز محکمی
به کیوان رساندی سر از خرمی
یکی کوتوال اندر آن جا مدام
مر او را نهنگ جهان سوز نام
در آن قلعهاش آشیان ساختند
به چاهی گرانش درانداختند
وز آن پس نهادند رخ سوی چین
سری پر ز شور و دلی پر زکین
چنین است آئین این چرخ پیر
که گه چون کمانست و گاهی چو تیر
خمارست و مستی و عشق و قرار
نشاط است و اندوه و گنجست و مار
گرت جام نوشین دهد دور نیست
ولی نوش بی نیش زنبور نیست
گهی شیر نر در کمند آردت
گهی همچو آهو به بند آردت
نیابی گلی بی دو صد زخم خار
نیاری به کف مهره بی زخم مار
چو رازش چنین است و بس ناپدید
ز مهرش همی دل بباید برید
چو شد پهلوان بسته اندر کمند
سپهرش به بند گران درفکند
همی خواست کو را برآرد روان
برآرد ز تن سازدش ناتوان
ورا منع کردند گردنکشان
کزین کار آید بلا را نشان
که دانسته بودند که آن نامدار
بود سام نیرم شه نامدار
به فغفور گفتند کاین پیل مست
بود سام نیرم یل چیردست
ز گرشاسب و اترط مر او را نژاد
نشاید چنین تخمه بر باد داد
دل آزرده گردد منوچهر شاه
که سازی چنین پهلوان را تباه
به ایران کشد خاک توران و چین
نیابد شه از خون وی آفرین
ز گرشسب یاد آور و کار او
ز شاه آفریدون سالار او
جدا کردت از تخت و مهر و کلاه
دگر باره بر چینت او کرد شاه
کنون این گرانمایه فرزند اوست
ز خون و رگ و رای و پیوند اوست
برآشفت و گفتا نریمان که بود
یکی سکزیای بود بیتار و پود
گذشت آنکه گرشاسب اطرط دلیر
درآمد درین سرزمین همچو شیر
بد از دولت آفریدون همه
که گشتند این سرزمین چون رمه
فریدون نماند آن جهان شهریار
نه آن دولت تند با گیر و دار
نشاید از ایشان سخن گفت باز
که خاکند از روزگار دراز
کجا چین و ماچین و ایران زمین
که آید بدین جا به جنگ و به کین
اگر از منوچهر و سام دلیر
بترسم مبادا که مانیم دیر
چو پیوند با سکزیان آورم
همه کار خود را زیان آورم
بگفت این و بر ابرویش چین فکند
وز آن روی سام اندر آن زیر بند
بگرئید بر درد پنهان خویش
بخندید بر چشم گریان خویش
بنالید از گردش روزگار
برآشفت از بخت آشفته کار
از آن پس به فرمان فغفور چین
به سعدان گشودند ناگه کمین
به یغما ببردند سیم و زرش
کشیدند سر زیر بند اندرش