تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد