چو عطّار صبا در چین زلفت مشک میبیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمیآویزد
دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است
عجب کز فتنهٔ آن زلف بی پرهیز پرهیزد
مرا از ماجرای اشک خویش این نکته شد روش
که هر کاو از نظر افتاد دیگر برنمیخیزد
از آن پیوسته چشم دلفریبش آشنا روی است
که در عین ستمکاری به مردم درمیآویزد
به یاری بست با زلفت خیالی عهد و میترسم
که ناگه چشم شوخت در میانه فتنه انگیزد