ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب میسازد
مرا در پیش مردم دم به دم بیآب میسازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب میسازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
که چون بیخانمانی را خدا اسباب میسازد
صبا چون با سر زلف تو دستآویز میگردد
ز غم جمعی پریشانحال را در تاب میسازد
خیالی را که میسوزد از آن لب وعدهٔ بوسی
که بیمار تب هجر تو را عنّاب میسازد