در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش
ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش
زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
تا عاقبت کار چه آرد به سر خویش
آنروز زدم از صفت بی خبری دم
کز هیچ زبانی نشنیدم خبر خویش
گفتم که سراپای خیالی همه عیب است
من نیز به نوعی بنمودم هنر خویش