مرا ز من بستان دلبرا بجذبه خویش
که نیست هیچ حجابی چو من مرا در پیش
مرا ز من ز سوی کائنات با خود کش
کزان طرف همه نوش است و این طرف همه نیش
از آنکه با تو شده دوست دشمن خویشم
که هر که با تو بود دوست و هست دشمن خویش
طریق فقر و فنا را بمن نما که بود
طریق فقر و فنا بهترین ره آید رویش
چگونه یکقدم از خویشتن نهم بیرون
که هست هستی من سد راهم از پس و پیش
من از تو دور نبودم بهیچ وجه ولی
فکند دور مرا از تو عقل دور اندیش
تو با منی ز منت انفصاب ممکن نیست
کسی چگونه منفصل شود ز سایه خویش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مپرس از او که ترا نیست دین و مذهب و کیش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مرا بهیچ حسابی مگیر از پس و پیش
دوای درد تو ایمغربی بیردن ز تو نیست
که هم تو درد و دوایی و هم تو مرهم ریش