shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
محمدحسین غروی اصفهانی

محمدحسین غروی اصفهانی

محمدحسین غروی اصفهانی(۱۲۹۶ هـ.ق _ ۱۳۶۱ هـ.ق) معروف به «کمپانی اصفهانی» فقیه، شاعر و از مجتهدین مشهور معاصر شیعهٔ امامیه بود. وی در اشعارش، «مفتقر» تخلص می‌کرد. وی در روز دوم محرم سال ۱۲۹۶ هجری قمری در کاظمین به دنیا آمد. او که فرزند «محمدحسن» یکی از بازرگانان متدین و ثروتمند بود از این موقعیت در راه تحصیل علم و علوم استفاده نمود. پدرش اصالتاً نخجوانی بود و پس از امضای قرارداد ترکمانچای نخست به تبریز و بعد به اصفهان مهاجرت کرد و سپس به کاظمین رفت. محمدحسین در دههٔ دوم زندگی به حوزه نجف رفت و مشغول تعلیم در نزد استادان حوزه آن روز شد. وی در پنجم ذیحجهٔ سال ۱۳۶۱ هجری قمری برابر ۲۳ آذر ۱۳۲۱ شمسی در نجف درگذشت و در حرم علی بن ابی طالب در اتاقی که جنب گلدسته قرار دارد به خاک سپرده شد. وی آثار و تألیفات متعددی در باب فقه و اصول دارد. علت شهرت وی را به «کمپانی» شغل پدرش عنوان کرده‌اند. گفته شده است وی از این نام ناخشنود بود. با این حال، دیوان اشعار او در یکی از چاپ‌ها به نام «دیوان کمپانی» منتشر شده است. دیوان کمپانی، سروده‌های فارسی محمدحسین غروی اصفهانی در مدایح و مراثی اهل بیت(ع) است که غزلیات وی نیز به آن ملحق شده است. گفته شده، سروده‌های بخش نخست، بدون ترتیب خاصی نوشته شده بودند. کاظم موسوی، از تصحیح‌کنندگان این دیوان، اشعار را به ترتیب چهارده معصوم(ع) تنظیم کرده است. به باور یکی از تصحیح‌کنندگان دیوان کمپانی، همهٔ غزل‌های این دیوان برای امام مهدی(عج) سروده شده است. سروده‌های دیوان کمپانی، در قالب‌های قصیده، مسمط، ترکیب‌بند، ترجیع‌بند، مُستزاد، غزل و مثنوی است. ترکیب‌بندهای او، از نکات قوت کار او دانسته شده؛ به ویژه ترکیب‌بندی که به استقبال از ترکیب‌بند محتشم کاشانی سروده است. غروی اصفهانی را در کنار مولوی، سنائی غزنوی و اهلی شیرازی جزء اندک شاعران فارسی‌زبان دانسته‌اند که در زِحاف خَبَب از بحر مُتدارَک، یکی از وزن‌های شعر عربی شعر ارزشمند سروده است. ولی غزل‌های او را به قدرت دیگر سروده‌های او ندانسته‌اند.‌ دیوان کمپانی به همت آقای سیدمحمدرضا شهیم در گنجور در دسترس قرار گرفته است.

تولد:اصفهان

تاریخ تولد:1296

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:1361

نوای بلبل ز عشوۀ کل، فغان قمری ز شور سنبل

گرفته از کف عنان طاقت، ربوده از دل مرا تحمل

ز طوطی طبع بالطافت، خموش بودن زهی خرافت

بزن نوائی که بیم آفت، بود در این صبر و این تأمل

بزن نوائی بیاد ساقی، گهی حجازی گهی عراقی

که وقت فرصت نمانده باقی، مکن توقف مکن تعلل

ز خمّ وحدت بنوش جامی، ز جام عشرت بگیر کامی

مباش در فکر ننگ و نامی، که عین خامی است این تخیّل

بساز عیشی بکوش مطرب، می دمادم بنوش مطرب

بدامن می فروش مطرب، بزن دمی پنجۀ توسل

بمدح آن دلبر یگانه، به نغمه ای کوش عاشقانه

به بر ز دل غصۀ زمانه، مکن به بنیاد غم تزلزل

ز وصف آن نازنین شمائل، بوجود سامع برقص قائل

ولی ندانم که نیست مائل، به آن خط و خال و زلف و کاکل

دلی ز سودای او نیاسود، بمجمر خال او کنید دود

چنانکه شد هر چه بود نابود، چه عنبر و صندل و قرنفل

تبارک الله از آن همه نو، فکنده بر مهر و ماه پرتو

هزار شیرین هزار خسرو، بحلقۀ بندگیش در غلّ

بلب حدیثی ز سر مجمل، بحسن مجموعۀ مفصل

بچین آن گیسوی مسلسل، فتاده هم دور و هم تسلسل

دهان او رشک چشمۀ نوش، زلال خضر اندر او فراموش

نه عارضست آن نه این بنا گوش، که یک فلک ماه و یک چمن گل

بصورت آن گوهر مقدس، ظهور معنای ذات اقدس

بقعر دریا نمی رسد خس، بکنه او چون رسد تعقل

بطلعت آئینۀ تجلی، ز عکس او نور عقل کلی

ز لیلی حسن اوست لیلی، مثال ناقص که تمثل

بروی و موی آن یگانه دلبر، جمال غیب و حجاب اکبر

بجلوه سر تا قدم پیمبر، در او عیان سرّ کلّ فی الکل

حقیقه الحق و الحقائق، کلام ناطق امام صادق

علوم را کاشف الدقائق، رسوم را حافظ از تبدل

صحیفۀ حکمت الهی، لطیفۀ معرفت کما هی

کتاب هستی دهد گواهی، که هستی از او کند تنزل

خلیفۀ خاتم النبیین، نتیجۀ صادر نخستین

سلالۀ طا و ها و یاسین، سلیل رفرف سوار و دلدل

یگانه مهر سپهر شاهی، بحکمش از ماه تا بماهی

ملوک را گاه عذر خواهی، بر آستانش سر تذلل

بخلوت قدس «لی مع الله»، جمال او شاهدی است دلخواه

بشمع رویش خرد برد راه، که او است حق را ره توسل

حریم او مرکز دوائر، بدور آن نقطه جمله سائر

مدار احسان و فیض دائر، محیط هر لطف و هر تفضل

نخست نقش کتاب لاریب، بزرگ طغرای نسخۀ غیب

به صبح صادق که شق کند حبیب، فکند اندر عدم تخلخل

ز مشرق حسن او در آفاق، هزار خورشید کرده اشراق

که شد ز طاقت دل فلک طاق، زمین ببالید از این تحمل

علوم او جمله عالم آرا، عقول از درک او خیاری

زبان هر خامه نیست یارا، که نفت او را کند تقبل

قلمرو معرفت بارشاد، بکلک مشگین اوست آباد

محاسن خوی او خدا داد، در او بود رتبۀ تأصل

صبا برو تا بقاب قوسین، بگو به آن شهریار کونین

کسی بغیر از تو نیست در بین، که مفتقر را کند تکفل

چه کم شود از مقام شاهی، اگر کنی سوی ما نگاهی

که از نگاهی برد سیاهی، برو سفیدی کند تحول

ز گردش آسمان چه گویم، که بستۀ دام مکر اویم

نه دل که راه قصیده پویم، نه طبع را حالت تغزل

چنان بدام فلک اسیرم، که عرش می لرزد از نفیرم

بمستجار تو مستجیرم، در توأم قبلۀ تبتل

مگر تو ای غایه الامانی، مرا به امید خود رسانی

نمی‌سزد این قدر توانی، مکن از این بیشتر تغافل