هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آن که هر دم میکشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری
آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم
آن که آتش میزند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بیقصور
جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بینالهای
غلغلافکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یک دانه گوهر دیدهام
قلزمانگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه میآلایم از دیدار او دامان چشم
گلرخی کز عصمت او پاک دامانم، توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم
آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی