یکی نامه فرمود اندر زمان
به نزدیک جمهور روشن روان
سخن در سرنامه آغاز کرد
ز گنج معانی درش باز کرد
بسیم اندر آنسیم عنبر فشاند
بقرب اندر آن سکه بر زر نشاند
چنین گفت کاین نامه نامدار
ز ما نزد جمهور خنجر گزار
بدان ای شهنشاه با رای داد
که از گاه جمشید تا کیقباد
نیاکان من جمله شاهان بدند
بزرگان و فرخ کلاهان بدند
دلیران که بودند در روزگار
چه در هند و سند و سرند و گشار
کس از رای فرمان ایشان نیافت
نه از بندگی کردن ما بتافت
من از نسل مهراج دارم نژاد
چه مهراج شاهی ز مادر بزاد
کنون کار بر من به تنگ آمد است
یکی نامدارم به جنگ آمد است
بود پور برزوی یل شهریار
دلیر است گردافکن کام کار
ندارد کسی تاب بازوی او
نبینم کسی هم ترازوی او
کنون گشته داماد ارژنگشاه
وزین برده ارژنگ بر مه کلاه
سپاهش همه گرد و نام آورند
دلیران و گردان مرز سرند
که جز او بهنگامه کارزار
نتابد گه رزم با شهریار
چو نامه بخوانی سوی ما خرام
ابا نامور شاه با رای و کام
بیاور سپهد ارززفام را
دلیر سرافراز خود کام را
بدین رزم اگر یاری من کنی
مرین لشکر بی شمر بشکنی
بهر رزم کاید تو را نیز پیش
بیایم ابامرد آزاده کیش
چه آئی صد و شصت پیل گزین
ببخشم ترا در گه رزم و کین
بهر فیل بر تختی از زر ناب
درخشنده تر از مه و آفتاب
چه نامه به مهر اندر آورد شاه
یکی مرد جست از سران سپاه
بدو گفت هیتال کای نامور
مراین نامه زین در به مغرب ببر
برو تازیان تا به مغرب زمین
به نزدیک جمهورشاه گزین
ببوسید روی زمین مرد گرد
روان شد سوی مغرب و نامه برد
چه آمد بنزدیک جمهور شاه
بدو داد آن نامه در پیشگاه
چه برخواند جمهور آن نامه شاد
سپه ساز کرد و بیامد چه باد
دو ره صدهزار گرد جنگی سوار
همه نام داران خنجرگزار
بسوی سراندیب برداشت راه
همی راند منزل به منزل سپاه