به کوی یار میباید به چشم خونفشان رفتن
که دست خشک نتوان جانب آن آستان رفتن
نشان عشق اگر داری به راه عاشقی میرو
که این ره بس خطرناک است نتوان بینشان رفتن
دلا رفتی ز شام زلف سوی ماه رخسارش
همین باشد ره یکماهه را شب در میان رفتن
به کویش میروم چون سبز شد خط گرد رخسارش
برآمد سبزهها، خواهم به گشت بوستان رفتن
(قدم در نه به صدق دل اگر در عشق یکرنگی
که راه کعبه را مؤمن به صدق دل توان رفتن)
چو شد آهم به کوی او دگر بیرون نمیآید
تو را ای اشک میباید به کوی او روان رفتن
نسیمی بهر دیدارش رود جنت، عجب نبود
بهشتی صورتی گر هست دوزخ میتوان رفتن