این خودسری که زلف تو ای دلربا کند
با روزگار غمزدگان تا چهها کند
زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز
بگذار دستگیری افتادهها کند
گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل
هر لحظه دست گیردو بازش رها کند
مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست
ای دل بهوش باش که ترسم خطا کند
افتاده زاهدان به هم از بخل یکدگر
ساقی کجاست کاو در میخانه وا کند
عاشق هزار جان به لب آرد ز انتظار
تا لعل دلکش تو به عهدی وفا کند
من جانسپار و غمزهٔ شوخ تو جانستان
ناصح در این میانه فضولی چرا کند
نیرّ تطاولی که به بیگانه کس نکرد
چشمان مست او همه با آشنا کند