هوای کوی او آوارهام از خانه میسازد
فسون او پدر را از پسر بیگانه میسازد
صلاحم عشق شد کفرم یقین انکار ایمانم
محبت کعبه ویران میکند بتخانه میسازد
قلم در اختیار اوست من چون نقش موهومم
گَرَم فرزانه میدارد، گَرَم دیوانه میسازد
به ناخن ریشه جان میکنم از هم، خوشا دستی
که گاهی چنگ در زلف نگاری شانه میسازد
دل از رد و قبول مجلسم خون شد، خوشا رندی
که شب با کنج گلخن روز با ویرانه میسازد
چو گنجشک از پی بازی عزیزم در کف طفلی
ز زلفم دام میبافد ز خالم دانه میسازد
مکن از بزم چون بیگانگان بیرون «نظیری» را
اگر می نیست، بالای ته پیمانه میسازد