ای آنکه وصفت را همی برتر ز امکان دیدهام
حس و هم چون بیند ترا در وهم زانسان دیدهام
از پایهٔ قدرت همی کآمد فزونتر هر دمی
در درگهت کان را همی برتر ز کیوان دیدهام
هر شام دامان فلک پر ز اشک خونین شفق
هر صبح دست آسمان سوی گریبان دیدهام
آن بود از رایت خجل این پیش قدرت منفعل
قدر فلک پیمودهام خورشید تابان دیدهام
گر آسمان خوانم ترا یا بحر اگر دانم ترا
رای تو حجت کردهام دست تو برهان دیدهام
هرچ از تو آسان دیدهام بر چرخ مشکل جستهام
زو هرچه مشکل جستهام پیش تو آسان دیدهام
ای خواجه تو ای بنده من پیش تو سر افکنده من
خود را ز تو شرمنده من بیجرم و عصیان دیدهام
گر دادی آزارم بسی عیبت نگوید تا کسی
ناکرده بر خود هر زمان جرم فراوان دیدهام
شرم از گنه زاید همی من خود چو عذر مریمی
از شرم بر خود هر دمی سد گونه بهتان دیدهام
جرمی گر از من شد عیان هم از تو آمد بر تو آن
زان کز تو بر خود هر زمان سد لطف پنهان دیدهام
کز مهر برج مهتری خورشید اوج سروری
آوردهام با هم قرین با هر دو یکسان دیدهام
تا مهرتان برداشتم رسم دویی بگذاشتم
یک چشم و یک دل داشتم یک جسم و یک جان دیدهام
گر جرمم از حد شد برون شرمم فزونتر زآن کنون
عفو ترا سد ره فزون از این و از آن دیدهام
در مدتت پایان مباد از دولتت نقصان مباد
بالله کمالت را اگر در وهم پایان دیدهام