بیا بصاحب ما بین که تاعیان نگری
فضایل ملکی در شمایل بشری
بهر چه حسن توان گفت روی اوست قرین
زهر چه عیب توان جست خوی اوست بری
ببین برویش و کوتاه کن سخن ناصح
که بی زبانی خوشتر بود ز بی بصری
بگو بشحنه که از ما خبر نجوید باز
ببزم ما خبری نیست غیر بی خبری
اگر تو تیغ کشی ما سپر بیندازیم
که عشق تیغ برآورد و صبر شد سپری
بباد دادیم امروز و آب دیده ی من
بیاد آری و روزی بخاک من گذری
بصدق بین و کرم کن که خواجگان کریم
براستی نظر آرند نی به بی هنری
خزان رسیده نهالی همی سرود بسرو
ببین بروز من و شادزی به بی ثمری
بسوخت جانش و با کس نگفت نزد نشاط
بروز گار شه از عشق عیب پرده دری