دل دگر با که سپارم که تو در جان منی
جان دگر با که فشانم که تو جانان منی
هنری نیست جز اینم ز چه پنهان سازم
گو همه خلق بدانند تو جانان منی
گفتمت مهر و در این گفته چه جای نظر است
تو بدین طلعت افروخته برهان منی
زخمی ای خواجه گرت با من مسکین رحمی ست
دردی ای دوست اگر از پی درمان منی
چه غم از دوش و چه اندیشه ز فردا دارم
تویی آغاز من و باز تو پایان منی
خط او سرزده یا سرزده ای از خط او
روزکی چند شد ای دل که بفرمان منی
گفتم ای دست بدامانش رسی روزی و شد
جیب جان چاک و تو در چاک گریبان منی
گفتم ای پا گذری بر سر راهش آخر
عمر از دست شد و باز بدامان منی
گفتمش با سر زلف تو رسد دست نشاط
گفت زنهار همین بس که پریشان منی