هر کرا دل، دلبری را منزل است
آنکه بی دلبر بماند بی دل است
شاهد از یاران کجا گیرد کنار
هر کجا شمعی میان محفل است
این جفا و جور مخصوص تو نیست
هر که شد سیمین بدن سنگین دل است
خواجه پندارد که عیب عاشقان
تا نگوید، کس نگوید عاقل است
عشق دریاییست بیحد کاندر آن
موج کشتیبان و توفان ساحل است
طالبان را خستگی در راه نیست
عشق هم راه است و هم خود منزل است
سهل گردد کار اگر از بهر اوست
کارها با خود پرستی مشکل است
دست صدق آمد برون از جیب عشق
زین پس افسون خرد بیحاصل است
ظلمت ار یکسر بگیرد خانه را
چون فروغ شمعی آید زایل است
در همه عالم یکی حق بیش نیست
آنکه کثرت می پذیرد باطل است
از خرد بگذر نشاط از عشق نیز
عاشق از خود غافل از وی عاقل است