بگذر ای ناصح فرزانه ز افسانهٔ ما
بگذارید به ما این دل دیوانهٔ ما
ما به دیوانگی افسانهٔ شهریم ولی
عاقلان نیک بخوابند ز افسانهٔ ما
ساغری از کف ساقی مگر آریم به دست
ورنه مستی ندهد دست ز پیمانهٔ ما
واعظا با همه غوغای خردمندیها
نبری صرفه ز یک نالهٔ مستانهٔ ما
سیلی ای دیده روان ساز که ویران کندش
تا مگر درخور گنجی شود این خانهٔ ما
سقف این کاخ زراندود حجاب فلک است
پرتو مهر بجویید ز ویرانهٔ ما
آنکه یک شب غمش از دل ننهد پای برون
کاش یک روز نهد پای به کاشانهٔ ما
خردت راهبر کوچهٔ غمناکان است
خبری جو ز نشاط از در میخانهٔ ما