اگر عنانِ عنایت به سوی ما تابی
مگر بود که مرا زنده باز دریابی
عجب اگر اجلم مهلتِ وصال دهد
مگر که دیر نیایی و زود بشتابی
بیا کز آتشِ فرقت چو ژاله میبارد
بر آبگینهٔ رویم سرشک عنابی
غمت به تیغ بلا پوست باز کرد ز من
ندانم از که درآموخت رسم قصابی
ز روی همچو زرم اشکْ سیم میسازد
زهی فلان که چنین شهره شد به قلّابی
ز بس که موج زد و غوطه داد مردمِ چشم
گرفت مردمَکش خویِ مردمِ آبی
بیا که روی چو مهتابهٔ نزاری شد
ز آفتابِ رُخَت در حجاب مهتابی