صاحبدلی را دیدم در محفلی نشسته و عقد صحبت با کاملی در میان بسته هر قطره از زلال گفتارش بحری پر لالی و هر ذره از پرتو رخسارش مهری لایزالی چهره جمال برنور جلال آراسته و آئینه جلال بجلوه جمال پیراسته سخنش تشنگان را چشمه حیوان و کشتگان را حیات جاودان گاه بدیده گریان گهر هجران سفتی و گاه با لب خندان خبر وصال گفتی.
گاه میرفتی بجاروب مقال
از ضمیر خستگان گرد ملال
گاه اندر جام مخموران هجر
باده پیمودی ز مینای وصال
هر دم از بحر فضیلت ریختی
گوهر دانش بدامان کمال
گفتم هر صبح و شام رفته جمال با کمالش به بینم و گل از گلشن صحبت با مسرتش بچینم چند روزی بگذشت صیت فضلش منتشر گشت و قاضی بیخبران بر کمالش فجر آتش حسد در دل قاضی شعله کشیدن گرفت و باد غرور برسر و رویش و زیدن فرمود تاوی را در محکمه قضا آورده و ایرادی گرفته مقتول نمایند از آنجا که ضمیر روشندلان آئینه مصفاست و صورت افعال نیک و بد در آن پیدا چندانکه در معرکه سئوال عقد مکالمه بستند و باب مجادله گشودندگوی معانی از چوگان بیانش جز جواب لا ادری نر بودند زبان بحکم ضرورت از گفتار بست تا ازقضیه محکمه قاضی رست.
کی خردمند نزد هر جاهل
گوید اسرار در حق و باطل
داند آنکس که باخبر باشد
که زبان پاسبان سرباشد
گر تو را هست عقلی و هوشی
بردهان بند قفل خاموشی
لب گشاید چو بیخبر به ستیز
دم مزن آتشش مگردان تیز
یا بدارالقضا بشو راضی
تا کند پوست از سرت قاضی
معلوم شد که دانائی در ندانستن بود و رهائی در زبان بستن نگر در حاجت مدعی اگر چه حجتی است باطل اظهار مدعای حق گو در دهان سمی است قاتل سخن عاقل بجاهل در نگیرد و آئینه ناقابل عکس نپذیرد.
خیز و ز گوش خرد پنبه غفلت درآر
کن ز لب کاملان در سخن گوشوار
بیخ جهالت بکن تخم تعقل بکار
تا رسدت زین چمن نخل تمنا ببار
زبان بستن بحقیقت بضرورت بحریست پر گوهر و سخن گفتن بمصلحت مهریست ذره پرور این هر دو جوهر یک کانند و گوهر یک عمان گاه آب انگیزد و گاه آتش گاه تسلی نماید و گاه مشوش.
خموشی گرچه بحری پر لآلیست
بوقت مصلحت اندر سخن کوش
سکوت و گفتن بیجا خرد را
کند تیره چراغ روشن هوش
نه دائم در سخن باش و نه صامت
گهی خاموش باش و گاه بخروش
نظر کن اقتضای وقت آنگه
هرآنچه مصلحت بینی درآن کوش