shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
نوعی خبوشانی

نوعی خبوشانی

محمدرضا خبوشانی معروف به نَوعی خَبوشانی (زاده در خبوشان که نام قدیم قوچان است، درگذشته به سال ۱۰۱۹ هجری قمری در برهانپور هند) شاعر ایرانی و سرایندهٔ مثنوی «سوز و گداز» است. آنچه از احوال وی بر می‌آید آن است که وی به اتفاق دوستش ، کفری تربتی به هندوستان کوچیده، و پس از بازگشت مدتی را در مشهد گذرانده است. به همین دلیل به مشهدی نیز شهره است. سپس باز به هند کوچیده و در دربار شاهان و امیران وقت از جمله اکبرشاه، میرزا یوسف خان رضوی مشهدی، شاهزاده دانیال و عبدالرحیم خان، خان خانان مدیحه و شعر سروده است. وی در اواخر عمر، در دربار جهانگیر شاه به سر برده و سرانجام در برهانپور درگذشته است. کلیات «نوعی»، مشتمل بر قصیده، ترجیع و ترکیب، قطعه، غزل، رباعی و مثنوی در حدود چهار هزار بیت است. ساقی‌نامهٔ او با بیش از چهارصد بیت در ستایش میرزا عبدالرحیم خانخانان سروده شده و در شمار ساقی‌نامه‌های مشهور عهد او است. نسخه‌ای از دیوانش در حدود چهارهزار بیت در کتابخانهٔ ملی پاریس موجود است. مهمترین اثر وی مثنوی «سوز و گداز» است که در واقع در باب اجرای آیین سَتی یا ساتی (الههٔ هندی) در هند است. بر طبق این آیین، همسر مرد متوفا همراه او خود را به آتش می‌کشید. ظاهراً قبل از خودسوزی، پایداری و مصمم بودن زن بر این امر مورد آزمون قرار می‌گرفت، اگر وی مصمم به سوختن خود بود، با مردش سوزانده می‌شد، و اگر تردیدی در خصوص خودسوزی ابراز می‌کرد، بر دیگر مردان حلال می‌شد. نوعی در مثنوی سوز و گداز، خودسوزی همسری وفادار را پس از کشته شدن همسرش روایت کرده‌است. مثنوی سوز و گداز نوعی از روی نسخهٔ آماده شده به همت مرکز تحقیقات رایانه‌ای حوزه علمیه اصفهان در گنجور در دسترس قرار گرفته است.

تولد:قوچان

تاریخ تولد:985

وفات:برهانپور

تاریخ وفات:1019

اطاعت پیشگان شاهزاده

به طاعت نقد جان بر کف نهاده

چو از شه نغمهٔ رخصت شنیدند

به سوی هیمه چون آتش دویدند

ز بس چیدند بر هم صندل و عود

جهان پر شد ز دود عنبر آلود

کم از مژگان به هم سودن زمانی

مهیا شد سمندر آشیانی

نخست آن کشته را در وی نهادند

بخور آسا به مجمر جای دادند

چه دودش با دماغ دختر آمیخت

شدش جان عطسه و بر خاک ره ریخت

سپند آسا به وجد افتاد و برخاست

به شکرش شه زبان چون شعله پیراست

بگفت ای ذره پرور سعد اکبر

شنیدستم زخشت مهر و اختر

دل و جانم کرم پروردهٔ تو

من آتش محبت بردهٔ تو

چو در پاداش احسانت گرایم

اگر سوزم ز خجلت بر نیایم

خیالت را درین ره خضر دل کن

مرا امروز در آتش بحل کن

ز بعد شه وداع یک به یک کرد

دل و چشم جهان کان نمک کرد

همی رفت و به تحریک زمانی

زغم می سوخت بی آتش جهانی

لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونریز

چو یاقوتی شد اندر آتش تیز

چنان مستانه در آتش گذر کرد

که از بد مستیش آتش حذر کرد

چنان از شوق دل بی تاب گردید

که از گرمیش آتش آب گردید

چو موج افکن شد از طوفان خون ریز

درآمد در میان آتش تیز

در آتش همچو صرصر پای کوبان

غبار از خویش و دود از شعله رویان

به پایش شعله چون گل بر کف دست

ز خون شعله بر پایش حنابست

در آن برگ گل نادیده خاشاک

گلاب لاله گون می ریخت بر خاک

محیطش گشت آتش با صد افسوس

تن او شمع و آتش گشت فانوس

ز خون دل بر آتش روغن افشاند

سپند اشک دامن دامن افشاند

ز آتش وعده گاه یار پرسید

سراغ جلوهٔ دیدار پرسید

خبر داد آتش از راز درونش

به کوثر گشت آتش رهنمونش

چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت

نقابش را به بوس ازرو برانداخت

سر شوریده بر زانو نهادش

لبش بوسید و رو بر رو نهادش

به مژگان شعله بر پیچید از موی

به خوی شستش غبار آتش از رو

کشیدش تنگتر از جان در آغوش

چو جانان یافت کرده جان فراموش

به نوعی امتزاج آن دو تن شد

که جان این، تن او را کفن شد