shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
عنصری بلخی

عنصری بلخی

ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی شاعر پارسی‌گوی بلخ، مشهور به عنصری بلخی در سال ۳۵۰ هجری قمری زاده شد. امیر نصر برادر سلطان محمود غزنوی، وی را به غزنه فراخواند. سلطان محمود غزنوی به او توجه نشان داد و به او عنوان ملک‌الشعرایی داد. عنصری در سال ۴۳۱ هجری قمری درگذشت. دولتشاه سمرقندی در تذکرهٔ خویش در باب عنصری چنین می‌نویسد: «مناقب و بزرگواری او اظهر من الشمس است و سرآمد شعرای روزگار سلطان محمود بوده و او را ورای طورِ شاعری فضایل بسیار است. و بعضی او را حکیم نوشته‌اند. چنین گویند که در رکاب سلطان محمود همواره چهارصد شاعرِ متعین ملازم بودندی و پیشوا و مقدم طایفۀ شعرا استاد عنصری بود، و همگان بر شاگردی او مقرّ و معترف بودند و او را در مجلس سلطان منصب ندیمی با شاعری ضمّ بود و پیوسته مقامات و غزوات سلطان نظم کردی. او را قصیده‌ای است مطوّل قریب به یکصد و هشتاد بیت که مجموع غزوات و حروب و فتوح سلطان را در آن قصیده به نظم آورده. و در آخر سلطان محمود استاد عنصری را مثالِ ملک‌الشعرایی قلمرو خود ارزانی داشت و حکم فرمود در اطراف ممالک هر کجا شاعری و خوشگویی باشد سخن خود بر استاد عرضه دارد تا استاد غث و ثمین آن را منقح کرده، در حضرت اعلی به عرض رساند؛ و همه روز مجلس استاد عنصری، شعرا را مقصدی معیّن بود، و او را جاهی و مالی عظیم بدین جهت جمع شده، و فردوسی او را در نظم شاهنامه تحسین بلیغ می‌کند و آن حکایت به جایگاه خود خواهد آمد، و الله و اعلم.» اشعار بازمانده از عنصری به حدود دو هزار بیت می‌رسد که به نقل از مجمع‌الفصحا اصل این دیوان سی‌هزار بیت بوده است و شامل قصیده، غزل، رباعی، قطعه، ترکیب‌بند، و مثنوی است. بیشتر قصیده‌های او در ستایش سلطان محمود غزنوی و مسعود غزنوی است. در قصیده‌ها و غزل‌های عنصری اصطلاحات حکمت و منطق نیز وجود دارد. قصیده‌های عنصری بی مقدمه است و بیشتر به وصف می‌پردازد. مهم‌ترین مثنوی‌های عنصری عبارتند از: وامق و عذرا، شادبهر و عین‌الحیات، و سرخ‌بت و خنگ‌بت. آثار این شاعر بزرگ بر اساس کتاب دیوان عنصری بلخی به تصحیح و مقدمهٔ دکتر سید محمد دبیر سیاقی انتشارات کتابخانۀ سنائی و به همت آقای سیاوش جعفری در گنجور در دسترس قرار گرفته است.

تولد:بلخ

تاریخ تولد:350

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:431

ای پری روی آدمی پیکر

رنج نقاش و آفت بتگر

تیرگی مر خط ترا بنده است

روشنایی رخ ترا چاکر

جادویی غمزۀ ترا تبع است

نیکویی چهرۀ ترا لشکر

روی و مویت مرا ز ماه و ز مشک

بی نیازست ار کنی باور

پیش روی تو ماه را چه شرف

پیش موی تو مشک را چه خطر

دو رخ و دو لب برنگ و مزه

چیره آمد بر ارغوان و شکر

بر رخ تست کژدم و عجبست

زخم او مر مرا میان جگر

بی تو خوبی همه نیارد بود

با تو زاده است گویی از مادر

سنگ و سیم ار نه جانور باشند

چون تو سنگین دلی و سیمین بر

چنبر زلف را ز من بمپوش

کز غمش گشت پشت من چنبر

ننگری تو بمن که غمزۀ تو

دل خلد کی روا بود بنگر

کز بد او مرا نگهدارد

خدمت خسرو رهی پرور

نامور میر نصر ناصر دین

آفتاب ملوک و گنج هنر

هر چه اندر جهان همه هنر است

عرض است و کفایتش جوهر

چیره باشد بحر بها که خدای

باز بسته است عزم او بظفر

قدرست و قضا بروز مصاف

نتوان جستن از قضا و قدر

هر که بندیشد از مخالفتش

گردد اندیشه در دلش آذر

نگسلد داوری ز خلق نیاز

گر بجز جود او بود داور

گویی از خوی نیک او یزدان

بسر عقل بر نهاد افسر

فضل او را بعمر نوح تمام

نشمرد مردم ستاره شمر

بدرخشد چو ز آسمان خورشید

معنی مدحش از میان فکر

هر کرا در زمین بدو ره نیست

نیست او را بر آسمان اختر

نفع بی او همه زیان کاریست

چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر

منظری دارد او که گویی هست

آفرین خدا از آن منظر

مخبری دارد او که موجودست

مایۀ فضلها در آن مخبر

جود او چیست ابر بی گریه است

علم او چیست بحر بی معبر

صبت او چیست گردش فلک است

که نباشد مگر بشغل سفر

ورچه همواره در سفر باشد

سفرش همچنان بود که حضر

کشوری نیست بر زمین که نشد

نام او سایر اندر آن کشور

صفت و نعت او به روم و به چین

همچنان ظاهرست که ایدر

از خبر بر عیان قیاس کنند

که عیانرا بود دلیل خبر

باثر کردن آن خجسته کفش

از فلک بی کنایه فاظلتر

اثر او بساعتست و فلک

نکند جز بروزگار اثر

طبع را خوی نیک او شرف است

عقل را فکر نیک او زیور

هر که او را ندید و زو نشنید

بر نخورده بود ز سمع و بصر

خواسته ارقیاس چون مشکست

جود او آتش و کفش مجمر

آفرین کفش یکی شجرست

که گلش نعمتست و جاه ثمر

نرسد هیچ بیمروّت را

دست بر شاخ آن خجسته شجر

بندگی کردنش یکی لفظست

همه نیک اختری درو مضمر

صفت خلق او یکی معنی است

که سخن را بدو بود مفخر

تا نباشد زمانه بی شب و روز

تا نروید بی آب نیلوفر

باد پاینده میر و بار خدای

همچنین شهریار و فخر بشر

تا زمانه است شاد باش دل

تا زمین است سبز بادش سر

جانش آراسته بدانش و دین

دلش آراسته بعدل و نظر