بُوَد که درگذرند از گناهکاریِ ما
که بیش از گنهِ ماست شرمساریِ ما
شُدَت چه زود فراموش عهدِ یاریِ ما
به یاری تو نه این بود امیدواریِ ما
جفا و جورِ تو با ما به اختیارِ تو نیست
چنانکه نیست وفا با تو، اختیاریِ ما
به پاکدامنیِ ما هنوز نیست کسی
اگرچه شُهرهٔ شهر است میگساریِ ما
بُوَد قرار پس از کشتنش، چو میماند
به بیقراریِ سیماب، بیقراریِ ما
به تنْ نَزار و به دلْ زار تا به کی باشیم؟
ببین نَزاریِ ما، رحم کن به زاریِ ما
کنون ز لطف به مرهمی وگرنه چه سود؟
ز کار چون گذرد کارِ زخمِ کاریِ ما
ندیده عاشقی و طفلی و نمیدانی
فغان و نالهای غیر از خروش و زاریِ ما
به خویش دشمن و با خصم دوستیم، «رفیق»
طریقِ دشمنی این است و دوستداری ما