با سلطان حسین میرزای بایقرا و امیر بی نظیر علی شیرنوایی معاصر بوده. اول بار که به مجلس امیرعلی شیر بار یافت، از خواندن این مطلع محترم شد:
چنان ازپا فکند امروزم ازرفتار وقامت هم
که فردا برنخیزم بلکه فردای قیامت هم
امیر او را در برکشید و از تخلصش پرسید. گفت: هلالی. امیر فرمود: بدری بدری. از تأثیر نظر عنایت امیر مشار الیه فلک سخنوری را بدر و محفل شاعری را صدرآمد. در شاعری مشهور شد. آخر به خدمت مشایخ رسید و از اهل ذوق محسوب گردید. مثنوی شاه و گدا و لیلی و مجنون وصفات العاشقین به رشتهٔ نظم کشید و عاقبت در سنهٔ ۹۳۹ به جرم تشیع شهید گردید. اشعار خوب دارد اما بدین چند بیت از او اکتفا میشود:
از آن تنهایی و ملک غریبی شد هوس ما را
که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
وز غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
ای که میپرسی ز من کان ماه را منزل کجاست
منزل او در دل است اما ندانم دل کجاست
هرکه از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آمدش کز هر دو عالم بگذرد
مِنْقطعاته و رباعیّته
محمدؐعربی آفتاب هر دوسرا
کسی که خاک درش نیست خاک بر سر او
شنیدهام که تکلم نمود همچو مسیح
به این حدیث لب لعل روح پرور او
که من مدینهٔ علمم علی در است مرا
عجب خجسته حدیثی است من سگ در او
یاران کهن که بنده بودم همه را
دربند وفای خود ستودم همه را
زنهار زکس وفا مجویید که من
دیدم همه را و آزمودم همه را
در عالم بی ثبات کس خرم نیست
شادی و نشاط در بنی آدم نیست
آن کس که درین زمانه او را غم نیست
یا آدم نیست یا درین عالم نیست