shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان متخلص به هدایت (زادهٔ نیمهٔ محرم الحرام ۱۲۱۵ هجری قمری معادل ۱۸ خرداد ۱۱۷۹ هجری شمسی در تهران و درگذشتهٔ ماه ربیع‌الاول سال ۱۲۸۸ هجری قمری معادل ۸ تیر ۱۲۵۰ هجری شمسی تهران) ادیب، شاعر و تذکره‌نویس سدهٔ سیزدهم هجری قمری در ایران در دوران حکومت قاجار بود. وی از ابتدای جوانی شعر می‌سرود و «چاکر» تخلّص می‌کرد. پس از چندی تخلص خود را به دلیل یک رؤیا به «هدایت» تغییر داد. در سال ۱۲۴۵ هجری قمری مورد توجه فتحعلی شاه قرار گرفت و به پاداش قصیده‌ای که در مدح شاه سروده بود لقب «خان»ی و امیرالشعرایی گرفت. پس از فتحعلیشاه، به دربار محمدشاه راه یافت و با ماندن در تهران به تربیت شاهزاده عباس میرزای ثانی (ملک آرا)، فرزند محمدشاه مأمور شد. پس از مرگ محمدشاه به دربار ناصرالدین شاه راه یافت و از طرف او به ریاست مدرسهٔ دارالفنون رسید. در سال ۱۲۶۷ هجری قمری پس از پایان جنگ با ترکمانان ناحیهٔ سرخس، به دستور امیرکبیر به ‌عنوان سفیر به خوارزم رفت. هدف مأموریت او که یک سال به طول انجامید، آگاهی‌یابی از اوضاع ماوراءالنهر از نظر سوق‌الجیشی، آزادی اسرای مسلمان و ممانعت از خرید و فروش آنان بود. هدایت تألیفات بسیاری به نظم و نثر دارد. ریاض العارفین (تذکرهٔ احوال عرفا و شاعران عارف)، مجمع الفصحا (تذکرهٔ ادبی در شرح احوال و منتخباتی از اشعار ۸۶۷ شاعر)، مثنوی هدایت‌نامه، لطائف المعارف، سفارت‌نامهٔ خوارزم، فهرس التواریخ، فرهنگ انجمن آرای ناصری، روضةالصفای ناصری (تکمیل تاریخ روضة الصفای میرخواند در سه جلد تا عهد ناصرالدین شاه)، مثنوی منهج الهدایة و دیوان اشعار (شامل بیش از هشت هزار بیت غزل و بیش از ده هزار بیت قصیده) از جمله آثار اوست. تذکرهٔ ریاض العارفین هدایت از روی نسخهٔ تایپ شده به کوشش آقایان سيد رضی واحدی و سهراب زارع قابل دریافت از وبگاه تصوف ایرانی به گنجور اضافه شده است.

تولد:تهران

تاریخ تولد:1215

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:1288

و هُوَ شیخ الحکیم العارف الکامل ابوالمجد مجدود بن آدم الغزنوی. از اعاظم محققین و افاخم مدققین است. عم زادهٔ رضی الدین لالای غزنوی است و مرید شیخ ابویوسف یعقوب همدانی. ظهورش در زمان سلاطین غزنویّه و مدت‌ها مداح سلطان ابراهیم غزنوی بوده. سبب انتباهش در کتب، مسطور و در افواه مذکور. وی را بین الحکما و العرفا پایهٔ اعلی و کمالش از کلامش پیداست. بهرام شاه غزنوی خواست که همشیرهٔ خود را به وی دهد،ابا فرمود و قبول ننمود. مولوی معنوی در شأن او گفته:

ترک جوشی کرده‌ام من نیم خام

از حکیمِ غزنوی بشنو تمام

٭٭٭

عطار، روح بود و سنائی دو چشم او

ما از پی سنائی و عطار آمدیم

همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه می‌باشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:

مِنْقصایده قُدّسَ سِرُّه

مکن‌درجسم‌وجان منزل که این دونست و آن والا

قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا

به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان

به‌هرچ‌ازدوست‌وامانی‌چه‌زشت‌آن‌نقش‌وچه زیبا

گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ

نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا

سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی

مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا

شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی

همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا

عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد

که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا

عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی

که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا

بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی

که‌ادریس‌ازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما

چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی

قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا

مگو مغرورغافل را برای امن اونکته

مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما

تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو

تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا

نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره

نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا

چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب

چودزدی با چراغ آیدگزیده‌تر برد کالا

چوعلمت‌هست‌خدمت‌کن‌چوبی‌علمان‌که‌زشت‌آید

گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی

چوتن‌جان‌رامزین کن به علم و دین که زشت آید

درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا

ز طاعت جامه‌ای برساز بهر آن جهان ورنه

چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا

ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده

تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا

ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان

ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا

مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت

به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا

نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت

همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا

که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت

چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا

مگردان‌عمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته

مگردان‌حرصِ‌من چون مل که درپیری شوم برنا

به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم

بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا

به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی

به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا

وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ

طلب ای عاشقانِ خوش رفتار

طرب ای شاهدان شیرین کار

تا کی از خانه، هان ره صحرا

تا کی از کعبه هین درِ خمار

زین سپس دست ما و دامن دوست

بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح جرعه‌ای و ما هشیار

رخت بردار زین سرای که هست

بام سوراخ و ابر طوفان بار

چون ترا از تو پاک بستانند

دولت آن دولت است و کار آن کار

با چنین چارپای بند بود

سوی هفت آسمان شدن دشوار

آفرینش نثار فرق تو اند

برمچین چون خسان ز راه نثار

راهِ توحید را به عقل مپوی

دیدهٔ روح را به خار مخار

به خدای ار کسی تواند بود

بی خدای از خدای برخوردار

چه روی با کلاه برمنبر

چه روی با زکام در بازار

ترا مزاجی مگرد در سقلاب

خشک مغزی مپوی در تاتار

خود کلاه و سرت حجاب تو اند

تو میفزای بر کله دستار

کله آن گه نهی که در فتدت

ریگ در موزه کیک در شلوار

ره رها کرده‌ای از آنی گم

عز ندانسته‌ای از آنی خوار

پاک شو بر فلک چو ابراهیم

گشته از عقل و جان و تن بیزار

نشود دل چو تیر تا نشوی

بی زبان چون دهانهٔ سوفار

تا ز اول خمش نشد مریم

در نیامد مسیح در گفتار

نه فقیری چو دین و دنیا گشت

مر ترا پای مرد و دست افزار

نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد

مر ترا فرع جوی و اصل گذار

عالمت غافل است و تو غافل

خفته را خفته کی کند بیدار

غول باشد نه عالم آنکه ازو

بشنوی گفت و نشنوی کردار

کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند

سال عمرت چه ده چه صد چه هزار

دعویِ دل مکن که جز غم حق

نبود در حریمِ دل دیار

دِه بود آن نه دل که اندر وی

گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار

کی درآید فرشته تا نکنی

سگ ز در دور وصورت از دیوار

پرده بردار تا فرود آرند

هودجِ کبریا به صفّهٔ بار

گرچه از مال وگندمت نه به وجه

هم خزینه پراست و هم انبار

پس تفاخر مکن که اندر حشر

گندمت کژدم است و مالت مار

نه بدان لعنت است بر ابلیس

که نداند همی یمین و یسار

بل بدان لعنت است کاندر دین

علم داند به علم نکند کار

علم کز تو تور ا بنستاند

جهل زان علم بِه بود بسیار

همچو نمرود قصد چرخ مکن

با دو تا کرکس و دو تا مردار

کز دو بال سریش کرده نشد

هیچ طیار جعفر طیار

هرکه از چوب مرکبی سازد

مرکب آسوده دان و مانده سوار

کی توان گفت حال عشق به عقل

کی توان سفت سنگ خاره به خار

نکند عشق نفس زنده قبول

نکند باز موش مرده شکار

سایق و قاید صراط اللّه

به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار

جز به دست و دل محمدؐنیست

حل و عقد خزاین اسرار

گرد دنیا مگرد و حکمت جوی

زانکه این اندکست و آن بسیار

افسری کان نه دین نهد بر سر

خواه‌اش افسر شمار و خواه افسار

هرچه نز روی دین خری و خوری

در شمارت کشند روز شمار

بره و مرغ را از آن ره کش

که به انسان رسند در مقدار

جز بدین ظلم باشد ار بکشد

بی نمازی مسبحی را زار

در بن چاه بین سرِ سرهنگ

بر سر دار بین تن سردار

تا نه بس روزگار خواهی دید

هم سپه مرده هم سپهسالار

در طریقت خود این دو باید ورد

اول الحمد و آخر استغفار

گر سنائی ز یارِ بی همتا

گله‌ای کرد زو شگفت مدار

آب را بین که چون همی نالد

هر دم از همنشین ناهموار

و له فی الموعظة و النصیحة

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار

پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق

پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار

پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند

عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد

دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار

باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود

صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است

در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار

تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور

گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار

چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه

چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار

گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان

ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر

عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط

عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار

کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او

کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار

پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر

پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار

نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای

کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار

دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است

بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار

صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق

از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار

ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک

هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار

باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو

باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار

گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد

گرچه‌نزدیک‌است‌بس دوراست گوش ازگوشوار

حرص‌وشهوت‌ازتوبیداروتوخوش خفته مخسب

چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار

مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه

کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار

خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو

نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار

کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد

گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار

وَلَهُ ایضاً

بس که شنیدی صفت روم و چین

خیز و بیا ملک سنائی ببین

تا همه دل بینی بی حرص و بخل

تا همه جان بینی بی کبر و کین

پای نه و چرخ به زیر قدم

دست نه و ملک به زیر نگین

زر نه و کان ملکی زیردست

خر نه و اسب فلکی زیر زین

رسته ز ترکیب زمان و مکان

جسته ز ترتیب و شهور و سنین

بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز

تا فلک از جذبهٔ حبل المتین

زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ

تا به نهانخانهٔ عین الیقین

کرده قناعت همه گنج سپهر

در صدف گوهر روحش دفین

روح امین داده به دستش از آنک

داده به مریم ز ره آستین

حکمت و خرسندی دینش بسی است

تا چه کند ملک مکان و مکین

گاه ولی گوید هست او چنان

گاه عدو گوید هست او چنین

او ز همه فارغ و آزاد و خوش

چون گل وچون سوسن وچون یاسمین

خشم بر اعداش نبوده است هیچ

چشم بر ابروش ندیده است چین

وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه

برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن

رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن

یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر

یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن

هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار

هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن

چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب

چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن

هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد

درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن

قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع

عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

صوفی‌ای را خرقه گردد یا حماری را رسن

هفته‌ها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

ساعتی بسیار می‌باید کشیدن انتظار

تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن

صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز

تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن

روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا

چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن

این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد

چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست

یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن

سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو

با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن

ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی

کزین زندگانی چو مردی بمانی

ازین مرگ صورت نگر تا نترسی

ازین زندگی ترس کاینک درآیی

تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی

که از مرگ رویت شود زعفرانی

بدان عالم پاک مرگت رساند

که مرگست دروازهٔ آن جهانی

اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد

نه کس را خلاصی دهد جاودانی

اگر قلتبان نیست از قلتبانان

وگر قلتبانست و از قلتبانی

ز سبع السماوات تا بر نپرّی

ندانی تو تفسیر سبع المثانی

نه جان است این کت همی جان نماید

منه نام جان بر بخار و دخانی

به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان

به عیّاری این خانهٔ استخوانی

کزین مرگ صورت همی رسته گردد

اسیر از عوان و امیر از عوانی

به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد

همه گنجِ محمود زاولستانی

به بام جهان برشوی چون سنایی

گرت هم سنایی کند نردبانی

ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه

دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی

زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا

اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی

مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی

کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی

اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی

هم‌از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی

بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره

که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی

اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی

اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی

چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری

که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی

بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو

سقرها در جگریابی جنان‌ها در جنان بینی

و له ایضاً

مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی

وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی

شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی

که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی

بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید

ازیرا در چنین جان‌ها فرو ناید مسلمانی

مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم

جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی

شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین

که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی

شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد

از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی

زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن

ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی

که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را

نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی

مِنْقطعاته

از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن

زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری

گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان

نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری

گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند

فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما

خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند

آن مادران و آن پدران قدیم ما

با همه خلقِ جهان گرچه از آن

بیشتر گمره و کمتر به رهند

آن چنان زی که چو میری برهی

نه چنان زی که چو میری برهند

کسی کش خرد رهنمونست هرگز

به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد

که صحبت نفاقی است یا اتفاقی

دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد

اگر خود نفاقیست جان را بکاهد

وگر اتفاقی است هجران نیرزد

این جهان بر مثال مرداریست

کرکسان گرد او هزار هزار

این مر آن را همی کشد مخلب

آن مر این را همی زند منقار

آخرالامر بر پرند همه

وز همه باز ماند این مردار

یک روز منوچهر بپرسید ز سالار

کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان

او گفت جوابش که درین عالمِ فانی

گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان

نکند دانا مستی، نخورد عاقل می

ننهد مردم هشیار سوی مستی پی

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا

نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی

گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او

ور کنی عربده گویند که او کرد نه می

مِنْغزلیّاته

آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق

غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست

بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند

بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد

از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا

هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم

سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش

چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن

هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نی‌اند

خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن

از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست

هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان

ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی

کز جان قدمی سازی و در راه برآیی

از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه

هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی

به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن

منافقی چه کنی مار باش یا ماهی

رباعیّات

آن کس که سرت برید غمخوار تواوست

و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست

و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست

آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست

برهان محبت، نَفَس سرد من است

عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است

میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است

درمانِ دلِ سوختگان، درد من است

رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد

شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد

رندی باید ز هر دو عالم شده فرد

تا می بخورد به جای آب و نان درد

در صورت هر هست چرایی مدهوش

در حسرت هر نیست چرایی به خروش

این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش

پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش

این گونه به نیستی که من خرسندم

چندین چه دهی ز بهر هستی پندم

روزی که به تیغ نیستی بکشندم

گریندهٔ من کیست بر آن می‌خندم

چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من

دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من

برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من

بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من

از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی

وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی

زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی

از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی

گر آمدنم به من بُدی نامدمی

ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی

زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب

نه آمدمی نه بودمی نه شدمی

مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه

ای درون پرور و برون آرای

ای خردبخش بی خرد بخشای

کفر و دین هر دو در رهت پویان

وحدهُ لاشریک لَه گویان

هرزه بیند روان بیننده

آفرین جز بر آفریننده

نوربخش یقین و تلقین اوست

هم جهانبان و هم جهانبین اوست

پاک از آنها که غافلان گفتند

پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند

داند اعمی که مادری دارد

لیک چونی به وهم درنارد

گر نگویی بدو نکو نبود

ور بگویی تو باشی او نبود

گر بگویی مشبهی باشی

ور نگویی ز دین تهی باشی

هست در وصف او به وقت دلیل

نطق تشبیه و خامشی تعطیل

وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ

با تو چون رخ در آینه مصقول

نز ره اتحاد و رای حلول

پیش آن کش به دل شکی نبود

صورت و آینه یکی نبود

آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست

غایت فکر تست اللّه نیست

خواهی امید گیر و خواهی بیم

هیچ بر هرزه نافرید حکیم

همه را از طریق حکمت و داد

آنچه بایست بیش از آن همه داد

سوی تو نام زشت و نام نکوست

ورنه محض عطاست هرچه ازوست

بد به جز جلف و بی خرد نکند

خود نکوکار هیچ بد نکند

خیر و شر نیست در جهان کهن

لقب خیر و شر به تست و به من

تو به حکم خدای راضی شو

ورنه بخروش و پیش قاضی شو

هرچه در خلق سوزی و سازی است

اندران مر خدای را رازی است

مرگ آن را هلاک و این را برگ

زهر آن را غذا و این را مرگ

پیشتر چون روی که جایت نیست

بازپس چون جهی که پایت نیست

دست و پایی همی زن اندرجوی

چون به دریا رسی ز جوی مگوی

خرد و جان و صورت مطلق

همه از امر دان و امر از حق

جز به فضلش به راه او نرسی

گرچه در طاعتش قوی نفسی

اندرین منزلی که یک هفته است

بوده نابوده آمده رفته است

ذکر بر دوستان و کم سخنان

چه شماری به سان بیوه زنان

آنکه گریانِ اوست، خندان اوست

دل که بی یاد اوست، سندان اوست

آن چنانش پر است در کونین

گر همی بینی‌اش به رأی العین

ذکر جز در ره مجاهده نیست

ذکر در مجلس مشاهده نیست

رهبرت اول ارچه یاد بود

رسد آنجا که یاد باد بود

جهد کن تا ز نیست هست شوی

وز شراب خدای مست شوی

گر ترا دانش و درم نبود

او ترا هست هیچ غم نبود

کدخدایی همه غم و هوس است

کد رهاکن ترا خدای بس است

عاشقان سوی حضرتش سرمست

عقل در آستین و جان بر دست

صدهزارت حجاب در راه است

همتت قاصر است و کوتاه است

برنگیرد جهان عشق دویی

چه حدیث است این حدیث تویی

کشف اگر بند گرددت بر تن

کشف را کفش ساز و بر سر زن

نیست کن هرچه راه و رای بود

تات دل خانهٔ خدای بود

تا ترابود با تو در ذات است

کعبه با طاعتت خرابات است

این همه علم جسم مختصر است

علم رفتن به راهِ حق دگر است

چیست این راه را نشان و دلیل

این نشان از کلیم پرس و خلیل

چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل

حق به دیدن بریدن از باطل

رفتن از منزل سخن کوشان

برنشستن به صدر خاموشان

نه ز بیهوده بود و نادانی

بایزید ار بگفت سبحانی

پس زبانی که رازِ مطلق گفت

راست جنبید کو اناالحق گفت

رازِ حق چون ز روی داد به پشت

رازِ غم ساز گشت و او را کشت

کی بود ما ز ما جدا مانده

من و ما رفته و خدا مانده

از تن و جان و عقل دین بگذر

در رهِ او دلی به دست آور

هرچه از نفس و علم و معرفت است

دان که آن کفر عالم صفت است

چند گویی رسیدگی چه بود

در رهِ دین گزیدگی چه بود

بند بر خود نهی گزیده شوی

پای بر سر نهی رسیده شوی

آسمان‌هاست در ولایتِ جان

کارفرمای آسمان و جهان

در ره روح پست و بالا هست

کوه‌های بلند و دریا هست

هفده رکعت نماز از دل و جان

ملک هجده هزار عالم دان

پس بدان کاین حساب باریک است

زان که هفده به هجده نزدیک است

ای روان همه تنومندان

آرزو بخش آرزومندان

چه کنم زحمت تویی ودویی

چون یقین شد که من منم تو تویی

با قبول تو ای ز علت پاک

چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک

کسی از بَد همی نداند به

آنچه دانی که آن به است آن ده

نخری رنگ و بوی و دمدمه تو

از همه وارهانم ای همه تو

بر درت خوب و زشت را چه کنم

چون توهستی بهشت را چه کنم

نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم

نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم

تو مرا دل ده و دلیری بین

روبهٔ خویش خوان و شیری بین

همه از کردگار اللّه است

نیک بخت آن کسی که آگاه است

هر که را آن دم است آدم اوست

هر که را نیست نقش عالم اوست

آمد اندر جهانِ جان هر کس

جان جان‌ها محمد(ص) آمد و بس

همه شاگرد و او مدرس‌شان

همه مزدور و او مهندس‌شان

همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو

غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو

غرض کُنْزحکمت ازل او

اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او

چون تو بیماری از هوا و هوس

رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس

هرچه اوگفت امر مطلق دان

آنچه او کرد کردهٔ حق دان

سویِ حق بی رکابِ مصطفوی

نرود پایت ارچه بس بدوی

تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی

همه گفتی چو مصطفی گفتی

نایبِ کردگار حیدر بود

صاحب ذوالفقار حیدر بود

شیر یزدان چو برگشادی چنگ

شیر گردون شدی چو پشت پلنگ

عشق را بحر بود و دل را کان

شرع را دیده بود و دین را جان

دو رونده چو اختر گردون

دو برادر چو موسی و هارون

تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ

که جهان تنگ بود و مرد بزرگ

هرکه او با علی برون آید

روز محشر بگو که چون آید

جانب هر که با علی نه نکوست

هرکه گوباش من ندارم دوست

تو به توحید کی رسی چو مرید

نازده گام در رهِ تجرید

چار تکبیر کن چو خیرالناس

بر که بر چار طبع و پنج حواس

وله ایضاً قدّس سرّه

گفت روزی مرید با پیری

که درین راه چیست تدبیری

کار این راه با مجاهده نیست

در رهِ جهد خود مشاهده نیست

کار توفیق دارد اندر راه

نرسد کس به جهد سوی اله

پیر گفتا مجاهدت کردی

تا بدانسته‌ای که نامردی

جهد بر تست و بر خدا توفیق

زانکه توفیق و جهد هست رفیق

کار کن کار بگذر از گفتار

کاندرین راه کار دارد کار

این گروهی که نورسیدستند

عشوهٔ جاه و زر خریدستند

سر باغ و دل زمین دارند

کی دل عقل و شرع و دین دارند

همه در راه آن جهانی کور

بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور

همه در علم سامری وارند

از برون موسی از درون نارند

نیست اینجا چو مر خرد را برگ

مرگ به با چنین حریفان مرگ

علم با کار سودمند بود

علم بی کار پای بند بود

هر چه در زیر چرخ نیک و بدند

خوشه چینان خرمن خردند

همه را عقل با تو بنماید

آنچه بود آنچه هست آنچ آید

عقل سلطان قادر خوشخوست

آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست

سایه با ذات آشنا باشد

سایه از ذات کی جدا باشد

عقل را از عقیله بازشناس

نبود همچو فربهی آماس

عقل در کوی عشق نابیناست

عاقلی کارِ بوعلی سیناست

عقل کان رهنمای حیلهٔ تست

آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست

بگذر از عقل و خدعه و تلبیس

که عزازیل ازین شده است ابلیس

خردی را که این دلیل بدی است

لعنتش کن که بی خرد خردی است

پدر و مادر جهان لطیف

نفس گویا شناس و عقل شریف

گرشان بعدِ امر بپرستند

این دو گوهر سزای آن هستند

عقل و چشم و پیمبری نوراست

این از آن آن ازین نه بس دور است

نورِ بی چشم شاخ بی بر دان

چشم بی نور گوش بی سر دان

خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست

این هوس خانه است جای تو نیست

عاشقی جز به اضطرار خطاست

آهِ عاشق به اختیار خطاست

هرکه را روی نیک و کم خرد است

روی نیکو دلیلِ خویِ بد است

هر که را با جمال و بدنیتی است

وان که حسنش جمالِ عاریتی است

آن چنان کرده شهوتت محجوب

که ندانی همی تو خوک از خوب

شاهد پیچ پیچ را چه کنی

ای کم از هیچ هیچ را چه کنی

شاهدان زمانه خُرد و بزرگ

دیده را گوسفند و دل را گرگ

از پی دزدی روان ها را

چشمشان رخنه کرده جان‌ها را

آن نگاری که سوی او نگری

او دلت برد و زو تو درد بری

روی اگر هیچ بی نقاب کند

دهر پر ماه و آفتاب کند

ور کند هیچ بندِ گیسو باز

پس شب قدر برگشاید راز

زلف و رویش گر آشکارستی

شب و روز این که دو است چارستی

صورت قهر و لطف خال و لبش

عالم قبض و بسط روز و شبش

بوسهٔ عاشق روان پرداز

دهنش را به خنده یابد باز

خون عاشق چو زلف او ریزد

از زمین بویِ مشک برخیزد

چشم گوشی شود چو سازد جنگ

گوش چشمی شود چو آرد رنگ

دیده زان چشم‌ها که بردارد

جز کسی کافت بصر دارد

بتوان دیدن از لطیفی کوست

استخوان درتنش چو خون در پوست

حکایت

دید وقتی یکی پراکنده

زنده‌ای زیر جامهٔ ژنده

گفت کاین جامه سخت خلقان است

گفت هست از من این چنین زانست

چون نجویم حرام و ندهم دین

جامه لابد نباشدم به ازین

جامه از بهر عورت عامه است

خاصگان را برهنگی جامه است

مرد را در لباس خلقان جو

گنج در خانه‌های ویران جو

زینت اللّه نه اسب و زین باشد

زینت اللّه جمال دین باشد

نیست مهر زمانه بی کینه

سیر دارد میان لوزینه

سرنگون خیزد از سرای معاد

هر که روی از خرد نهد به جماد

مرد کز خاک و آب دارد عار

به هوا برنشیند آتش وار

سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ

گفت روزی به جعفر صادق

حیله جویی ربادهی سارق

که حرام ربا چه مقصود است

گفت زیرا که مانع جود است

زان ربا ده بتر ز میخوار است

کاین مروت بر آن سخا آر است

حرص دنیا ترا چنان کرده است

کز خدا هم دلت بیازرده است

سیم دارد ترا چنان مشغول

که نترسی تو از خدا و رسول

داده ماند نهاده آنِ تو نیست

برود مال به ز جان تو نیست

هرچه ماند ز تو به نیک و به بد

بخشش مرگ دان نه بخشش خود

هر که را هست انده بیشی

همرهِ اوست کفر و درویشی

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان مگس قدید کنند

ما که از دست روح قوت خوریم

کی نمک سود عنکبوت خوریم

کی غنی با فقیر در سازد

کان به دنیا و این به دین نازد

کار دنیا به جمله بازی دان

ترک او عز و سرفرازی دان

مال در کف چوپیل در مستی است

مال در دل چو آب در پستی است

دون و دنیا بوند هر دو رفیق

قحبه‌ای آن و قلتبانی این

دیده ور پل به زیر گام کند

کور بر پشتِ پل مقام کند

هر که را علم نیست گمراه است

دست او زان سرای کوتاه است

علم سویِ درِ اله برد

نه سویِ نفس و مال و جاه برد

چند ازین در نقاب محتالی

چشم‌ها درد و لاف کحالی

عقلت از جان و مالت از تن تست

آن دو معشوقه این دو دشمن تست

پاک شو تا که ز اهل دین گردی

آن چنان باش تا چنین گردی

بهر دین با سفیه رای مزن

رگ قیفال بهر پای مزن

عالم علم عالمی است شگرف

نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف

مرد را ره ز حال برخیزد

حال باید که قال برخیزد

زاد این راه عجز و خاموشی است

قوت و قوت او ز کم کوشی است

رهروان را چو درد راهبر است

آنکه را درد نیست کم ز خراست

هر که را درد راهبر نبود

مرد را زان جهان خبر نبود

در رهِ او سخن فروشی نیست

در رهش بهتر از خموشی نیست

در مناجاتِ بی زبانان آی

هرچه خواهی بگوی ولب بگشای

مرد معنی سخن ندارد دوست

زآنکه بوده است مغزها را پوست

بگذر از قال و گفته‌های محال

ذرّه‌ای صدق بهتر از صد فال

دانش آن خوبتر که بهربسیج

زو بدانی که می ندانی هیچ

نیست از بهر آسمان ازل

نردبان پایه بِه ز علم و عمل

پیر کز جنبش ستاره بود

گرچه پیر است شیرخواره بود

دستِ پیر از ولایتِ دین است

این که گویند پیر پیر این است

در جهانی که عقل و ایمان است

مردنِ جسم زادنِ جان است

دشمن حق تن است خاکش دار

قبلهٔ حق دل است پاکش دار

همه اندرز من به تو این است

که تو طفلی و خانه رنگین است

مرگ را جوی کاندرین منزل

مرگ حق است زندگی باطل

من ندیدم سلامتی زخسان

گر تو دیدی سلام من برسان

راه مدین نرفته پیش شعیب

چند گردی به گردِ پردهٔ غیب

آدمی را مدار خوار که عیب

جوهری شد میان رستهٔ غیب

داعی خیر و شر درون تو اند

هر دو در نیک و بد زبون تو اند

در رهِ خلق خوب و سیرت زشت

هفت دوزخ تویی و هشت بهشت

در درون توهست از پی دین

صد هزار آسمان فزون ز زمین

آدمی بهر بی غمی را نیست

پای در گل جز آدمی را نیست

عرش و فرش زمان برای وی است

وین تبه خاکدان نه جای وی است

بی روان شریف و جانی پاک

چه بود جسم جز که مشتی خاک

جان دانا ز دین غذا سازد

چون نیابد غذا به مگذارد

هرچه آن باعث عبث باشد

نز قدم دان که از حدث باشد

تنت از چرخ و طبع دارد ساز

این و آن ساز خویش خواهد باز

جانت حق داد و جاودان ماند

زانکه حق داده هیچ نستاند

بندهٔ بطن و لذت شهوات

بتر از بندهٔ عزی ومنات

خشم و شهوت خصال حیوانست

علم و حکمت کمال انسانست

تا تو از آز و آرزو مستی

به خدا ار تو آدمی هستی

رو قناعت گزین که طالع دون

در دو گیتی است با عذاب الهون

نفخهٔ صور سور مردان است

هر که زان سور خورد مرد آن است

روز دین دست دست رس نبود

نسبتِ کس شفیع کس نبود

آدمی گرچه بر زمانه مه است

ز آدمِ خام دیوِ پخته به است

آدمی سر به سر همه آهوست

ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست

دل کند سخت جامهٔ نرمت

خورشِ خوش ز سر برد شرمت

مرد نبود که گرد خود پوید

مرد راهِ نجاتِ خود جوید

مرد را گر ز رزم بی مایه است

دامن خیمه بهترین دایه است

اولین سدّه در رهِ آدم

بود نایِ گلو و طبلِ شکم

چون خوری بیش پیل باشی تو

کم خوری جبرئیل باشی تو

هر که بسیار خوار باشد او

دان که بسیار خوار باشد او

باش کم خوار تا بمانی دیر

که اجل گرسنه است قوتش شیر

چیست حاصل سویِ شراب شدن

اولش شر و آخر آب شدن

چون کند عربده پی شکن است

ور سخاوت کند دروغ زن است

هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست

با که گویم که چشم بینا نیست

مرد را چون هنر نباشد کم

چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم

تازی ار شرع را پناهستی

بولهب آفتاب و ماهستی

بهر معنی است صورتِ تازی

نه بدان تا تو خواجگی سازی

روح با عقل و علم داند زیست

روح را پارسی و تازی نیست

این چنین جلف و بی ادب زانی

که تو تازی همی ادب دانی

زیرکان را درین سرایِ کهن

هیچ غم خواره‌ای مدان چو سخن

بی غرض پند همچو قند بود

با غرض پند پای بند بود

از درِ تن که صاحب کله است

تا درِ دل هزار ساله ره است

از درِ جسم تا به کعبهٔ دل

عاشقان را هزار و یک منزل

خاص داند هزارو یک نامش

عام داند هزارو یک دامش

پر و بال خرد ز دل باشد

تن بی دل جوالِ گل باشد

باطنِ تو حقیقتِ دل تست

هرچه جز باطنِ تو باطل تست

آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ

اندرو جز خدا نگنجد هیچ

اصل هزل و مجاز دل نبود

دوزخ خشم و آز دل نبود

پاره‌ای گوشت نام دل کردی

دل تحقیق را بحل کردی

دل یکی منظری است ربانی

حجرهٔ دیو را چه دل خوانی

اینت غبنی که یک رمه جاهل

خوانده شکل صنوبری را دل

این که دل نام کرده‌ای به مجاز

رو به پیش سگان کوی انداز

دل که با جاه و مال دارد کار

آن سگی دان و آن دگر مردار

عامه دل در هوای جان بستند

زانکه از دستِ جهل سرمستند

خاصه در عالم معاینه‌اند

همچو سیماب روی آینه‌اند

همه دست نهال کن دارند

همه مرغ قفس شکن دارند

عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ

خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ

سگ درد پوستین درویشان

ورنه چرخ است بندهٔ ایشان

آدمی را ز جاه بهتر چاه

سرکل را پناه دان ز کلاه

درِ دل کوب تا رسی به خدای

چند گردی به گرد بام و سرای

هیچ باشی چو جفت فردی تو

همه باشی چو هیچ گردی تو

مرد آنست کو ز خود بجهد

پای بر آبروی خود بنهد

آن نباشد ولی که چون سرخاب

رود از بهر آبروی بر آب

گر بد و نیک و مهر و کین باشد

هر چه جز دین حجاب دین باشد

نشوی بر نهاد خود سالار

به نماز و به روزهٔ بسیار

زان که هرچند گرد بر گردی

زین دو هر لحظه خواجه تر گردی

بی خودی ملک لایزالی دان

ملکتی نسیه نی که حالی دان

صوفیانی که اهل اسرارند

در دلِ نار و بر سرِ دارند

همه بی خانمان و بی زن و جفت

نه مقام نشست و معدن خفت

رو چو زر بایدت سفیهی کن

ور سریت آرزو فقیهی کن

تو به صفوِ صفات صوفی باش

خواه بصری و خواه کوفی باش

مفلسی مایه ساز تا برهی

ورنه دارد ترا زمانه رهی

زر نداری ترا چه گوید میر

خر نداری چه ترسی از خر گیر

عشق با سربریده گوید راز

زانکه داند که سر بود غماز

عشق هیچ آفریده را نبود

عاشقی جز رسیده را نبود

عشق بی چار میخ تن باشد

مرغ دانا قفس شکن باشد

طلب دُرّ وآنگهی کشتی

دُرّ نیابی نیت بدین زشتی

عاشقان سر نهند در شبِ تار

تو برآنی که چون بری دستار

عشق و مقصود کافری باشد

عاشق از کام خود بری باشد

خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست

عالمِ پاک پاکبازی راست

عشق را رهنمای و ره نبود

در طریقت سر و کله نبود

پیش آن کس که عشق رهبر اوست

کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست

عقل مردیست خواجگی آموز

عشق دردیست پادشاهی سوز

مرد را عشق تاج سر باشد

عشق بهتر ز هر هنر باشد

عقل در کوی عشق نابیناست

عاقلی کارِ بوعلی سیناست

صفت عشق پوست داند پوست

عشق بی عین و شین و قاف نکوست

بنه ار هیچ عشق آن داری

از میان آنچه در میان داری

عشق مردان بود به راه نیاز

عشق تو هست سوی نان و پیاز

در بهشت ارنه اکل و شربستی

کی ترا زین نماز قربستی

من بلی گفته بر درش قایم

زان شدستم که اکلها دایم

در جهانی چه بایدت بودن

که به نیکان توانش پیمودن

هر که را سر به از کلاه بود

بر سر او کله گناه بود

عقل چون نقش بست نفس سترد

عشق چون روی داد طبع بمرد

نفس نقشی و عقل نقاشی

طبع گردی و عشق فراشی

ای بسا شیر کان ترا آهوست

ای بسا درد کان ترا داروست

بندگان را که از قدر حذر است

آن نه زیشان که آن هم از قدر است

که کند با قضای او آهی

جز فرومایه‌ای و گمراهی

زان همه کارهات بی نور است

کز تو تا نور راه بس دور است

تلخ و شیرین همه چو زو باشد

زشت نبود همه نکو باشد

هرکجابود ذکرِ او، تو چه‌ای

جمله تسلیم کن بدو تو چه‌ای

جان و اسباب ازو عطا داری

پس دریغ از وی این چرا داری

چند پرسی که بندگی چه بود

بندگی جز فکندگی چه بود

هست در دین هزار و یک درگاه

کمترش آنکه بی تو باشد راه

با قضا سود کی کند حذرت

خون مگردان به بیهده جگرت

بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست

تا بدانی تو دشمنی یا دوست

حکایت

داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ

چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ

روز نیمی به آفتاب اندر

شب همه زان به رنج و تاب اندر

بوالفضولی سؤال کرد از وی

چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی

با دم سرد و چشمِ گریان پیر

گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر

بر فلک زان مسیح سر بفراشت

که بدین خاک توده خانه نداشت

چه کند روح پاک خانه ز ریح

فلک چارم است بام مسیح

چندت اندوهِ پیرهن باشد

بُوکتِ این پیرهن کفن باشد

تو به درزی شده به پیرهنت

گازر آن دم بکوفته کفنت

وه که چون آمدی برون ز نهفت

بس که وا حسرتات باید گفت

و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ

مَثَلَتْهست در سرایِ غرور

مَثَلَ یخ فروش نیشابور

در تموز آن یخک نهاده به پیش

کس خریدار نه و او درویش

یخ گدازان شده ز گرمی و مرد

با دلِ دردناک و با دَمِ سرد

این همی گفت و اشک می‌بارید

که بسی ماندمان و کس نخرید

قسمت روزگار آسانی

به سرِ روزگار اگر دانی

چیست عقل، اول جهان دیدن

پس به حِسبت برین جهان ریدن

مجلس وعظ رفتنت هوس است

مرگ همسایه واعظت نه بس است

روز آخر ز چرخ پاینده

هم تو سایی و هم بس آینده

هیچ نادیده عالم معنی

معرفت را چرا کنی دعوی

شیر گرمابه دیدی از نقاش

باش تا شیر بیشه بینی فاش

مرغ و حور از بهشت ابدان است

حکمت و دین بهشت یزدان است

نبود جز جمال ایزد قوت

عاشقان را به جنت ملکوت

تو چه دانی بهشت یزدان چیست

تو چه دانی که جنّت جان چیست

کی برد شهوتت به راه بهشت

تات حور و قصور باید کشت

از صفات سگی تهی کن رگ

ورنه در رستخیز، خیزی سگ

چیست دنیا سرایِ آفت و شر

چون کلیدان ز اولی به دو در

هست چون مار گَرزه دولت دهر

نرم و رنگین و اندرون پر زهر

شمش رنگین و هیچ جان نه درو

خوانش زرین و هیچ نان نه درو

این جهان زان جهان نمودار است

لیک آن زنده اینت مردار است

مُل همی خور به بوی گل به بهار

باش تا بردمد ز خاک تو خار

شب سرخواب و روز عزمِ شراب

نکند جز که دین و ملک خراب

تو هنوز این جهان چه دیدستی

زین جهان نام او شنیدستی

هرکه از کردگار ترسنده است

خلق عالم ز وی هراسنده است

دوزخی در شکم که این آز است

سگی اندر جگر که این راز است

نه ز توحید بل ز شرک و شک است

که به نزد تو دین و کفر یک است

در خرابی نشسته کاین چین است

رسمِ گبران گرفته کاین دین است

از برون پاک و از درون ناپاک

کیست این هست صوفی چالاک

مردم از زیرکان دژم نشود

مهر گر عقل بود کم نشود

بغض کز سنتی بود دین است

مهر کز علتی بود کین است

دوست را گر زهم بدری پوست

گر کند آه او نباشد دوست

ور بگویی به دوست برجه هین

گویدت تا کجا بگو بنشین

مرد را رهزنِ یقین باشد

هر قرینی که دونِ دین باشد

شاخ بی برگ و میوه، خار بود

یار بی نفع و دفع مار بود

مر ترا آن رفیق و یار آید

که به نیک و به بد به کار آید

یار هم کاسه هست بسیاری

لیک هم کیسه کم بود یاری

دوست خواهی که تا بماند دوست

آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست

بد کسی دان که دوست کم دارد

زان بتر چون گرفت بگذارد

از تقی دین طلب ز رعنا لاف

از صدف دُرّطلب ز آهو ناف

آستین گر زهیچ خواهی پر

از صدف مشک جوی ز آهو در

آن که از حسّ چشم و بینی وگوش

زان ببین زین ببوی و زان بنیوش

نامد از گوش‌ها جهان بینی

نچشد چشم و نشنود بینی

گرچه صد بار بازگردد یار

گردِ او باز گرد چون طومار

آن طلب زو که داند و دارد

تا تو از وی، وی از تو نازارد

خلق دشمن شود چو بگریزی

بد قرین گردی ار درآمیزی

تا نباشی حریف بی خردان

که نکو کار بد شود ز بدان

با بدان کم نشین که بد مانی

خو پذیر است نفسِ انسانی

خوش خوی از بدخویان سترگ شود

میش چون گرگ خورد گرگ شود

مهر پیوسته یک سواره بود

ماه باشد که با ستاره بود

جفت خواهی خدای ندهد بار

فرد باشی خدای باشد یار

هر که ما را نخواهد از همه دل

گر همه جان بود ز وی بگسل

هر کجا داغ بایدت فرمود

چون تو مرهم نهی ندارد سود

صحبت ابلهان چو دیگ تهی است

از درون خالی و برون سیهی است

چون کتابی است صورت عالم

کاندرویست بند و پند به هم

صورتش بر تن لئیمان بند

صفتش بر دلِ حکیمان پند

دعوی دوستیت با معبود

پس طلبکار لذت و مقصود

تو به گوهر ورای دو جهانی

چه کنم قدر خود نمی‌دانی

آخشیجان گنبدِ دوار

مردگانند زندگانی خوار

گوشه‌ای گیر زین جهان مجاز

توشهٔ آن جهان درو می‌ساز

عالم طبع و وهم و حس و خیال

همه بازیچه‌اند و ما اطفال

غازیان طفل خویش را پیوست

تیغِ چوبین از آن دهند به دست

که چو آن طفل مرد کار شود

تیغِ چوبینش ذوالفقار شود

این همه نقش دانی از پی چیست

تا به هستی رسی بدانی زیست

آدمی بی خبر ستور بود

گرچه دارد دودیده کور بود

به خدای ار بود ز بهر شرف

ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف

هادیِ ره به جز هدایت نیست

وان طریق اندران ولایت نیست

این جهان در حلی و حله نهان

گنده پیریست زشت و گنده دهان

صد هزاران چو تو به آب برد

تشنه باز آورد که غم نخورد

تو مکن کار جز به دستوری

مرگ اگر ره زند تو معذوری

علم دانی ولیک علم حیل

گنج داری ولیک سیم دغل

کی شود مایهٔ نشاط و سرور

هم در انگور شیرهٔ انگور

بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است

منزلت دور و هم خرت لنگ است

با رفیقان سفر مقر باشد

بی رفیقان سفر، سقر باشد

بس نکو گفته اند هشیاران

خانه را زاد و راه را یاران

دوست را کس به یک بدی نفروخت

بهرکیکی گلیم نتوان سوخت

چند گویی ز چرخ و مکرو فنش

به خدای ار کری کند سخنش

زیر این چرخِ گنبد دوار

هست دی با بهار و گل با خار

آنچه ار کانی آنچه گردونی است

زان جهان پوست‌هایِ بیرونی است

مرد تا درجهان دین نرسد

از گمان در ره یقین نرسد

به خدای ار به زیر چرخ کبود

چون منی بود و هست و خواهد بود

هزل من هزل نیست تعلیم است

بیت من بیت نیست اقلیم است

من نه مرد زن و زر و جاهم

به خدا گر کنم وگر خواهم

خلق را جمله صورتی انگار

هیچ از هیچ خلق طمع مدار

زحمت خود ز اهل عصر بکاه

هرچه خواهی ز خالق خود خواه

فی التمثیل

آن شنیدی که بود پنبه زنی

مفلس و قلتبانش خواند زنی

گفت کای زن مرا به نادانی

مفلس و قلتبان چرا خوانی

چه بود جرم من چو باشم من

مفلس از چرخ و قلتبان از زن

سلوتی نیست خلق را از کس

سلوتِ روح خلوت آمد و بس

خوش سخن باش تا امان یابی

وقت گفتن خلاصِ جان یابی

هر کجا هست پادشاهیِ دل

چه بود ملک و ملک مشتی گل

این کُره را که نام کردی خویش

هر یکی کژدمند با صد نیش

این مثل را مگر نداری سست

که اقارب عقاربند درست

از جفا زشتگوی یکدگرند

وز حسد عیبجویِ یکدگرند

دوست جوی از برادران بگسل

که برادر کند پر آذر دل

تا پدر زنده با تو دمساز است

چون پدر مرد با تو انباز است

گر دو نیمه کنی برو سیمت

ورنه در دم کند به دو نیمت

پور و فرزند بد بود به دو باب

زنده مالت برند و مرده ثواب

جهل باشد عدوت پروردن

از پیِ رنجِ دل جگر خوردن

ور بود خود نعوذباللّه دخت

کار خام آمد و تمام نه پخت

بر کس ایمن مباش زان پس تو

که نیابی امین برو کس تو

آنکه از بودِ اوت عار آید

پیِ دخترت خواستگار آید

هر که را دختر است خانه نژاد

بهتر از کور نبودش داماد

ور ترا خواهر آورد مادر

شود از وی سیاه روی پدر

مرد بیگانه گردد از خانه

خانه‌ات پر شود ز بیگانه

گشته معروف هر گه و هر جای

کیست این مر مراست خواهرگای

کرد باید زن ای ستوده سیر

لیک از خانِمان خویش به در

اشتقاقش ز چیست دانی زن

یعنی این قحبه را به تیر بزن

آنکه عم تو وآنکه خال تو اند

همه در خون جاه ومال تواند

عم که بدگو و پر ستم باشد

عم نباشد که درد و غم باشد

دلِ اهل خرد ستم نکشد

عاقل اندوه خال و عم نکشد

چون زرت باشد از تو جوید رنگ

چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ

خواجهٔ تو قناعت تو بس است

صبر وهمت بضاعتِ تو بس است

باز اگر خویش باشدت صوفی

او خود از هیچ روی لایِوْفِی

اندر افکنده در دو خانه خروش

یک رمه دلق پوش زرق فروش

پارسا صورتانِ مفسدکار

باز شکلان ولیک موش شکار

ور بود خود فقیه خویشاوند

آنگه از مکر و حیله بینی بند

بد بد است ارچه نیکدان باشد

سگ سگ است ارچه سرشبان باشد

تا که را باز خشک ریش کند

تا که بر ریش او سریش کند

تو مکن دعوی توانایی

با چنین ظالمی که بر نایی

اصل دین چون عَلَم بلند کند

برچنین اصل ریشخند کند

نبود روز حشر نوبت طین

نوبت دین بود به یوم الدین

تخم‌هایی که شهوتی نبود

برِ آن جز قیامتی نبود

چه کنی خویشی کسی که عیان

ببرد آبت ار نیابد نان

دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست

چه بوی آن آن که آن تو نیست

بیش ازین بس که بود چرخ کبود

زین سپس نیز بس که خواهدبود

بر وفایِ زمانه کیسه مدوز

بگذرانش به قوت روز به روز

چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس

هر چه زین بگذرد هوا و هوس

چو دهی از پی گذرگه سِفل

خرد پیر خود به کودک طفل

بندهٔ زن شدن به شهوت و مال

پس برو حکم کردن اینت محال

جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است

گلِ رعنا دو روی بدعهد است

زان که دارد به سوی حمدان رای

حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای

آورد کدخدای را به گله

نان بازار و خانهٔ به غَلَه

به رهی گر کنی به فردی خو

از خوش و ناخوشی و زشت و نکو

ای رسول خدای بی همتا

از پی امتّت ز بهر خدا

در مدینه ز خاک سربردار

تا ببینی که کیست بر سرِ دار

دین فروشان گرفته منبر تو

زار گشته شُبَیر و شبر تو

ای خداوند فرد بی همتا

حرمت این رسول راه نما

که مرا زین گروه برهانی

تا گذارم جهان به آسانی

تو سنا داده‌ای سنایی را

تا بدیدم رهِ رهایی را