shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
ادیب صابر

ادیب صابر

شرف‌الادباء شهاب‌الدین ادیب صابر بن ‌اسماعیل ترمذی (کشته شده به سال ۵۴۶ هجری قمری) از شعرای عهد سلجوقی و خوارزمشاهی بود. اصل وی از ترمذ بود و شاعری او هم در آن شهر شروع شد. ولی بعدها در نواحی دیگر مانند مرو، بلخ و خوارزم روزگار گذرانید و به مدّاحی سنجر پرداخت. سنجر او را به رسالت نزد اتسز خوارزمشاه فرستاد. او چندی در خوارزم ماند و اتسز را مدح گفت. اتسز توطئه‌ای برای قتل سنجر ترتیب داده بود. ادیب صابر از آن آگاه شد و سنجر را مطلع کرد و نقشهٔ اتسز باطل گردید. به همین دلیل اتسز دستور داد او را در رود جیحون غرق کردند.

تولد:ترمذ

تاریخ تولد:505

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:546

بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش

کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش

گر بر میان ستم کند از بستن کمر

بر من همان کند که کند بر میان خویش

از بس که هست یاد لبش بر زبان من

یابم حلاوت لب او در زبان خویش

دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا

چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش

تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان

بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش

یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست

شرمش نیاید از دل نامهربان خویش

دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو

تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش

اصل زیان هر کسی از دشمنان بود

اصل زیان من همه از دوستان خویش

یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا

تا صد هزار سود کنم برزیان خویش

تا دست یافت بر دل من دلستان من

تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش

با من چرا به بوسه بخیلی همی کند

چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش

جادوست کارغوان مرا کرد زعفران

در آرزوی چهره چون ارغوان خویش

جادو منم که گر به جمالش نگه کنم

در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش

دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام

دوری میان روز فراق و میان خویش

از آرزوی سی و دولولوش هر شبی

دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش

لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من

همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش

آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن

کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش

خورشید خاندان نبوت علی که هست

در علم چون علی شرف خاندان خویش

صدری که جود و مجد بنازد به ذات او

روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش

تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست

قهرست گنج را همه از قهرمان خویش

از بس که بر برات عطاها نشان کند

گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش

ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته

اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش

مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد

مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش

گر داستان دست تو در جود بشنود

طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش

گر هست نزد تو سخن راست را قبول

اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش

چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد

زان داردت خدای همی درضمان خویش

بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند

لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش

دریا کرانه دارد و دریای فضل تو

ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش

با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب

آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش

بر باره گران چو رکابت گران شود

ماهی از او به ماه رساند فغان خویش

بار رعیت از تو سبک شد چراکنی

بار زمین گران ز رکیب گران خویش

با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو

هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش

هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین

در قرنها کواک چرخ از قران خویش

بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند

چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش

از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان

آن را که همت تو نشاند به خوان خویش

هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است

من دیده ام دقیقه این در گمان خویش

دارنده جهان به جمال و جلال تو

زینت همی تمام کند در جهان خویش

آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت

ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش

ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او

کردی به نام تو همه شعر روان خویش

ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب

بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش

از سیستان به بست نکردی بسیج راه

سوی تو آمدی همه از سیستان خویش

گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی

هستم کنون مقدمه کاروان خویش

بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار

از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش

پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام

گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش

هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم

پنهانش را پدید کنم در بنان خویش

بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام

مغز عطا و بر تو در استخوان خویش

خشنودم از زمانه که مدحتگر توام

چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش

گرچه در این دیار غریبم ز جود تو

با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش

زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند

ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش

تا در زمانه جشن بهار و خزان بود

خرم گذار جشن بهار و خزان خویش

بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار

و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش