چو دیده دید بر آن روی آبدار آتش
دوید بر سرم از عشق آن نگار آتش
گر اتفاق نباشد میان آتش و آب
چگونه گشت بر آن عارض آبدار آتش
ز عشق عارض او غمگسارم آتش است
بران گری که گرفته است غمگسار آتش
اگرچه مانده ام از عاشقی در آتش دل
مرا خوش است که ماند به روی یار آتش
چه خلعت است که در من خیال او پوشید
که پود آن همه آب آمده ست و تار آتش
ز غرق و حرق بترسم همی ز دیده و دل
که بر یمین من اب است و بر یسار آتش
بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش
گداخت از دم گرمم دراین طرف آهن
فسرد از دم سردم در این دیار آتش
نگردد از لب خشکم جدا همی دم سرد
برآرد از دل تنگم همی دمار آتش
ملامتشم نکنم گر نگیردم به کنار
که دارم از دل سوزنده در کنار آتش
زهی جمال دو رخسار تو به یک دیدار
مرا فروخته در جان و دل هزار آتش
کرا فراق تو یک بار سوزد ای دلبر
بتر ز سوختن صد هزار بار آتش
بسوخت آتش عشق تو تر و خشک مرا
چنین کند چو در افتد به مرغزار آتش
اگر به آتش عشق تو مبتلا گردد
چو باد و خاک شود خوار و خاکسار آتش
به نو بهار دمید از بهار چهره تو
بنفشه زار و به زیر بنفشه زار آتش
در آن بهار هر آنچ آب چشم ابر کند
فزون کند ز بدایع در این بهار آتش
نگیرد آتش سوزنده زیر دود قرار
به زیر زلف تو آمد به زینهار آتش
ز اشک دیده من اب یادگار تو باد
که مر مرا ز رخ توست یادگار آتش
دل پر آتش من باز من چرا ندهی
مگر که نیست تو را بر من استوار آتش
چو آب چشمه حیوان دهد حیات ابد
مرا به تربیت صدر روزگار آتش
سلاله نبوی صدر شرق مجدالدین
که پیش همت او هست پیشکار آتش
خجسته تاج معالی علی که در عالم
از آتش غضب اوست یک شرار آتش
لباس خدمت او راست پود و تار اقبال
درخت حشمت او راست برگ و بار آتش
به همتش نسبت آتش کند ز چار ارکان
بدان شریف تر آمد ز هر چهار آتش
در آن تبار که یک تن خلاف او طلبد
ز روزگار ببارد بر آن تبار آتش
همیشه آتش محنت ندیم دشمن اوست
ندیم خلق نگردد به اختیار آتش
نتیجه ای است زلطفش به هر حساب هوا
نمونه ای است زخشمش به هر شمار آتش
عیار زر سخن خاطرش همی داند
مجرب است به دانستن عیار آتش
ز آسمان شرف نسبتش همی تابد
چنانکه در شب تیره ز کوهسار آتش
زهی ز کلک زده در مخالفان هدی
چنانکه جد تو حیدر به ذوالفقار آتش
حصار آتش سوزنده گشت آهن و سنگ
مگر ز بیم تو رفته است در حصار آتش
اگر نه از قبل نفع خلق را بودی
ز بیم تو نشدی هرگز آشکار آتش
وگر زخاک خبر داشتی وجود تو را
ره سجود گرفتی به اضطرار آتش
همیشه رغبت آتش به برتری باشد
مگر ز قدر تو کردست کردگار آتش
ز بخشش تو یکی حرف مختصر دریاست
ز کوشش تو یکی لفظ مستعار آتش
وفاق توست شراب و در آن شراب نشاط
خلاف توست خمار و در آن خمار آتش
نکرد و هم نکند دشمن تو کار صواب
نجست و خود نجهد هرگز از خیار آتش
به لفظ و مرتبه چون آب و آتشی لیکن
نه هست آب حلیم و نه بردبار آتش
چو صاعقه دل صافی و رای روشن تو
همی زنند در اعدای شهریار آتش
به نور فکرت تو شاه خسروان سنجر
ز آب تیغ فروزد به کارزار آتش
خیال خشم تو گر بگذرد به آب زلال
طراوتش همه تف گردد و بخار آتش
اگرچه مرکب تو آتش است در حرکت
گه تحرک او هست با وقار آتش
توراست هیبت آتش در اوست قوت آب
بر آب جز تو ندیدست کس سوار آتش
به دست باد خزانی به باغ بر سر آب
کنند شاخ درختان همی نثار آتش
چو شعله شعله آتش شده ست برگ چنار
گمان بری که زدستند در چنار آتش
دهان نار کفیده ز روی نعت و صفت
چو کوره گشت و در آن دانه های نار آتش
اگر غبار غریبی به روی او نرسید
چراست چهره آبی چو در غبار آتش
برفت زحمت گرما به تابخانه خرام
رسید لشکر سرما بر او گمار آتش
شده ست خاطرم آتش که آفرید در او
ز بحر مدح تو را آفریدگار آتش
مرا زآتش خاطر چو در شده ست سخن
عجب بود صدف در شاهوار آتش
به شعر آتش من فخر باشد آتش را
وگرچه راه نداند به فخر و عار آتش
اگر نه آب فسرده ست و باد سرد شده
بدین قصیده نیاید مرا به کار آتش
همیشه تا که فروزد بهار جان افروز
ز برگ لاله بر اطراف جویبار آتش
چو نفس ناطقه با دوستان بمان باقی
چو ابر صاعقه بر دشمنان ببار آتش