جز با لب نوشین تو نوشم نشود مل
جز با رخ رنگین تو رنگم ندهد گل
هر گه که تامل کنم از روی و لب تو
در چشم من و جان من آیند گل و مل
گر چشم و لبم بی لب و روی تو بمانند
هرگز به گل و مل نکنم نیز تامل
جانا چو لبت لاله ندارند به گرگان
ماها چو رخت سیب نیازند ز آمل
از سیب مرا بی رخ خوب تو تسلی است
با لاله مرا بی لب لعل تو تعلل
بیمارم و جویم ز رخت راه تشفی
ناهارم و خواهم ز لبت وجه تناول
جز بر در تو نگذرم از فرط تشوق
جز در رخ تو ننگرم از بهر تفال
تا عارض تو طوق برآورد چو قمری
عشق تو به من شوق درآورد چو بلبل
بلبل نکند بر رخ گل نوحه و زاری
زان گونه که من بی رخ تو ناله و غلغل
گر صلصل و طاووس نهم نام تو شاید
با زیب چو طاووسی و بی مهر چو صلصل
در کوی وفا گر نکنی عزم توقف
صبر از دل من دور کند عزم ترحل
در دیده مرا هست به روی تو تنزه
در باده مرا باد به بوس تو تنقل
بر مشک رسد زلف تو را ناز و تکبر
بر ماه رود روی تو را کبر و تطاول
زان زلف برانگیخته از سلسله عنبر
زان روی درآویخته از سنبله سنبل
طبعم همه پر مشک شود گاه تفکر
مغزم همه پر ماه شود وقت تخیل
نه جنس تو بینند به خوبی و لطیفی
نه مثل خداوندی به توفیق و تفضل
صدر همه سادات جهان سید مشرق
کارزاق جهان را کف او کرد تکفل
هم کنیت و هم خلق نبی صاحب معراج
هم نسبت و هم نام وصی صاحب دلدل
بعضی است ز پیغمبر و جزوی است ز حیدر
آن جزو که دارد شرف و منزلت کل
بر عقل نهد فکرت صایفش تفاخر
بر چرخ نهد همت عالیش تحمل
اصحاب خرد را به بر اوست توقف
ارباب امل را به در اوست تنزل
ای بنده خاک قدمت انفس و آفاق
ای چاکر نوک قلمت شعر و ترسل
ای ذل طمع را به تو امید تفرج
ای عذر گنه را ز تو تشریف تقبل
با فخر و شرف ذات تو را فخر تناسب
با فضل و ادب طبع تو را حکم تناسل
در باب کس از فضل تو نابوده تهاون
در حق کس از جود تو نارفته تغافل
اجرام فلک را به هوای تو تقرب
اوتاد زمین را به ثنای تو توسل
هم جسم طمع را به بقای تو طراوت
هم چشم طمع را به لقای تو تکحل
رفعت زجلال تو برد انجم و افلاک
نسبت به خصال تو کند مشک و قرنفل
از دست سخای تو دو رگ دجله و جیحون
وز دفتر حلم تو دو خط جودی و بابل
اوصاف شهان را به خصال تو تخلص
احوال جهان را به جمال تو تجمل
در جود به جود تو کند ابر تولا
در بذل به بذل تو زند بحر تمثل
هم فعل تو را با قدم صدق تعلق
هم کلک تو را با قلم غیب تماثل
جود تو رساننده طمع را به تمنی
بذل تو رهاننده امل را ز تمحل
در بادیه حرص نیارد شدن امید
بر همت و توفیق تو ناکرده توکل
بی روی تو ظاهر نشود فایده چشم
بی جوی تو حاصل نشود منفعت پل
کس را زتو و خدمت تو چاره نباشد
چونانکه در این قافیه از باب تفعل
زان کلک همایونت وزآن مرکب میمونت
احوال زمان را و زمین راست تبدل
این زلزله بنشاند از آشوب زمانه
وان سرمه کند جرم زمین را به تزلزل
این است که بر عقل نهد رفتن او قید
آن است که بر باد نهد جستن او غل
نه عقل در این دیده گه رمز تفاوت
نه طبع بدان داده گه سیر تکاسل
این منزل از اندیشه کند گاه تحرک
و اندیشه بدان در نرسد وقت تحول
تا کبک کند ناز به دیدار و به رفتار
تا باز کند صید به منقار و به چنگل
تا نعمت و اقبال دهد پایگه عز
تا محنت و ادبار بود جایگه ذل
احباب تو را باد همه ناز و تنعم
اعدای تو را باد همه رنج و تذلل
احوال جلال تو منزه زحوادث
ایام بقای تو مسلم زتداول