ای زلف یار من زرهی یا زره گری
یا پیش تیره غمزه دلبر زره وری
هرگز زره ز ره نبرد هیچ خلق را
گر تو زره گری به زره چون زره بری
نشنیده ام که هیچ زره زهره پرورد
بر روی آن صنم زره زهره پروری
هاروت خوانمت من و داوود گویمت
تا دیدمت که زهره پرست و زره گری
داوود نیستی به زره رغبت تو چیست
هاروت نیستی غم زهره چرا خوری
دل را به راه حسن دلیل محبتی
جان را ز باغ عشق نسیم معنبری
بر گل نهاده توده شمشاد و سنبلی
بر مه فتاده سایه چوگان و چنبری
در خرمی چو سای طوبی و سدره ای
و اندر جوار چشمه حیوان و کوثری
عاشق چرا کشی که نه سلمی و ویسه ای
بی ره چرا کنی که نه مانی و آزری
گاهی چو شب حجاب کنی پیش آفتاب
گاهی چو ابر پرده شوی پیش مشتری
گاه از رخانش صاحب یاقوت و دیبهی
گاه از لبانش صاحب مرجان و شکری
چون کاروان کفری و منزلگهت بهشت
چون زنگیان مستی و فرش تو عبقری
چون جور تیره رنگی و دلهای بری به جبر
گویی که در ربودن دلها مخیری
در ظلمتی و چشمه حیوان کنی طلب
زلفی تو یا شبی خضری یا سکندری
رنگ شب و شباب و شبه چون ربوده ای
یا از شباب و از شبه و شب مصوری
در چفتگی معالجه قد چفته ای
در تیرگی مشاطه روز منوری
مسکین دلم کبوتر مضراب عشق توست
تا تو به شکل و صورت طوق کبوتری
بالین و بستر تو زنسرین و سوسن است
وز چین و تاب زینت بالین و بستری
در تاب توست زینت روی مه منیر
در چین توست زیور و برگ گل طری
باغی مگر که معدن نسرین و سوسنی
چرخی مگر که جایگه ماه و اختری
منزلگه تو با کف موسی برابر است
گر تو به گونه با دل فرعون برابری
عنبر همی گزینی و چنبر همی کنی
برگل همی نشینی و از دل همی چری
ای دلبری که این صفت تاب زلف توست
در نیکویی نگاری و در دلبری پری
سیمین نشد صنوبر و زرین کمر نبست
(زرین کمر تو بندی و سیمین صنوبری
با روی تو به لاله و ماهم نیاز نیست)
زانم چنین که ماه رخ و لاله منظری
دل ریش ماندهرکه نیابد وصال تو
درویش ماند هر که نیابد توانگرری
گویم به زلف تو چو وصال تو یافتم
ای شب چه ساحری که به جز روز نسپری
من در غم تو شیوه گرفتم ستم کشی
تا تو به طبع پیشه گرفتی ستمگری
خواهی که بشمری غم و اندیشه مرا
خواهم که حلقه و گره خویش بشمری
گر قول فیلسوف نه ای چون مسلسلی
ور خلق صدر مشرق نه ای چون معطری
گر صدر روزگار علی بن جعفر است
در بوی خوش چو بوی علی بن جعفری
فخر شرف قوام امامت رئیس شرق
در شرق و غرب گشته مسلم به مهتری
از نسبت پیمبر و اندر صفای عرق
همچو پیمبر از صفت ناسزا بری
او را پیمبری و جز او را مشعبدی است
هرگز مشعبدی نبود چون پیمبری
فرزند مصطفی و نهاده نجوم چرخ
برطالع سعادت او مهر مادری
قدرش برادر فلک و یافته به قدر
از خسرو زمانه خطاب برادری
ای حیدر نسب که به ذاتت نسب کند
اخلاق مصطفایی و افعال حیدری
درصدر نیکنامی و در صف پردلی
چون مصطفی کریم و چو حیدر دلاوری
از روضه رسالت آن دسته گلی
وز دوحه خلافت آن شاخ بروری
در مسند سیادت و در محفل هنر
گویی درست حیدر کرار دیگری
خیبر علی گرفت و گرفتند دشمنانت
خواری ز عز تو چو جهودان خیبری
اعدای دولت تو اگر عمرو و عنترند
حیدر دلی و قاهر هر عمرو و عنتری
کلکت چو ذوالفقار خداوند قنبر است
زیرا جمال آل خداوند قنبری
مرغی مخبرست و ز منقار او رسید
ما را خبر ز سیرت طایی و جعفری
روشن کند(سخا) و سرش مار پیکری است
فربه دهد عطا و تنش جفت لاغری
ای صدر روزگار که بر روی روزگار
فری و زینتی و جمالی و زیوری
پاکی و بردباری و لطف و صفای تو
بادی و خاکی آمد و آبی و آذری
گر جود را رهی است به دل پیک آن رهی
ور بخل را دری است به کف قفل آن دری
در عفو و خشم تو ره آسایش است و رنج
در مهر و کین تو در ایمان و کافری
گر عقل قبله ای است تو بر وی مقدمی
ور فضل کعبه ای است تو در وی مجاوری
در جاه و مرتبت زبر هفت کوکبی
در جود و مکرمت سمر هفت کشوری
اسلام را به مرتبت فتح مکه ای
انصاف را به منزلت روز محشری
گر شرق و غرب ملک شهنشاه سنجر است
زین ملک اختیار شهنشاه سنجری
ور مملکت به خنجر بران کند نسب
در ضبط ملک ضربت برنده خنجری
هر چند نیست لشکر سلطان عدد پذیر
تو میزبان و معطی سلطان و لشکری
شاهان دلیل نصرت شاه مظفرند
تا تو دلیل نصرت شاه مظفری
سیاره در اشارت سلطان اعظم است
تا تو مشیر مجلس سلطان صفدری
شاهان همی زبارگه قصر او برند
منشور شهریاری و خانی و قیصری
گر شرع در رعایت آن تاج و افسر است
تو راعی و مصالح آن تخت و افسری
و اینک تو را کرامت و تشریف او گذشت
از تخت اردشیری و از تاج نوذری
وان طوق و مرکب و کمر و خلعت و لوا
منشور مهتری شد و توقیع سروری
وین زر و در و جوهر و زینت به عمر خویش
هرگز ندیده اند نه قارون نه سامری
تشریف تو مصدر تشریف ها بود
زیرا که بر صدور زمانه مصدری
ایشان کواکبند و تو خورشید روشنی
ایشان معادنند و تو یاقوت احمری
چون بحر یافتند نجویند جوی را
جویند خلق عالم و تو بحر اخضری
آن خسروی که سایه او سعد اکبر است
در سایه سعادت او سعد اکبری
امروز دشمن تو به هفتم زمین فروست
وز رغم دشمنانت به هفتم فلک بری
هر چند در جهان قلم رتبت تو راست
بر مهتران مقدم و بر سروران سری
از عدل سرنتابی و جز صدق نشنوی
از حلم برنگردی و جز علم ننگری
از سال نو بهاری و از روزگار عید
از طبع اعتدالی و از بحر گوهری
بر مشرق معالی و بر عالم علوم
مهر منوری و سپهر مدوری
نه طالب عطا چو مطلوب یافته است
نه بایع ثنا چو تو دیده است مشتری
از عرض تو چو عالم علوی به مرتبت
این عالم است تا تو بدین عالم اندری
وانکه بقای او متعلق به عرض توست
از بهر آنکه او عرض است و تو جوهری
هستی چو ابر و بحر عطا بخش و تازه روی
زین ملک گستریدی و زان نام گستری
گر بحتری ز نعمت معتز عزیز گشت
آن داده ای به بنده که معتز به بحتری
ور عنصری ز مدحت محمود نام یافت
آن یافتم ز تو که ز محمود عنصری
از شهرهات شعر فرستند شاعران
زیرا مدایح شعرا را تو در خوری
و اینک ادیب از سر اخلاص و اعتقاد
با آنکه نیست صنعت او شعر و شاعری
این در زکعبه سفته فرستاد در ثنات
دری نه هر دری و ثنایی نه هر سری
از روز و رزق عالیمان گر گریز نیست
تو روز نور بخشی و رزق مقدری
تا زلف عنبری بود و چشم نرگسی
با چشم نرگسی زی و با زلف عنبری
گردونت پیشکار و میان بسته پیش تو
دولت به بندگی و زمانه به چاکری