نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد
راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد
غنچه شد آشفته و زاری کنان از خویش رفت
بسکه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
خواب غفلت برده بود از هوش ما را لیک دوش
گفتگوی مردم چشم بتان بیدار کرد
سر دگر بیرون نیارد همچو گنج از زیر خاک
هر که عیب مفلسی ها را به ما اظهار کرد
بادهٔ شب برده بود از کار ما را لیک صبح
طرفه جام پر ز آب و آتشی در کار کرد
همچو خفاش از رخ خورشید تابان کور بود
عشق بازی های ما را آن که او انکار کرد
دست بی باکان سعیدا کی رسد بر دامنش
نازنینی را که عصمت گرد او دیوار کرد