shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

محمد حسین صغیر اصفهانی زادهٔ سیزدهم ماه رجب ۱۳۱۲ قمری در اصفهان، درگذشتهٔ ۱۳۹۰ قمری در اصفهان شاعر ایرانی است. در اثر تربیت پدرش که آقا اسدالله نام داشت و یکی از مداحان بود با اشعاری که دیگران در مدح و مصیبت «چهارده معصوم» سروده بودند آشنا گردید و در سنین هشت و نه سالگی شروع به گفتن اشعار کرد به همین دلیل صغیر تخلص گرفت. خود او در مورد تخلصش این گونه سروده است: «مرا صغیر تخلص بجا بود که سه چیز مراد دارم و هستم از این تخلص شاد در اول اینکه به عهد صغارتم ایزد زبان بگفتن اشعار جانفزا بگشاد بدوم اینکه نگیرند اکابرم خورده اگر ز خامه من نقطه یی‌خطا افتاد بسوم اینکه چو روز حساب پیش آید مسلم است که آنجا بود صغیر آزاد» از بدو تأسیس انجمن دانشکده اصفهان به سرپرستی عباس‌خان شیدا در سال ۱۳۳۴ق در آن انجمن شرکت کرد. از همان جوانی به کار بافندگی پرداخته و از راه کار و زحمت به امرار معاش و اداره خانواده پرداخت و استغناء و بی‌نیازی از خلق را پیشه خود ساخت. او در اغلب انجمن‌های ادبی اصفهان همچون انجمن‌های مدرسه تبریزی، خاکیا، کمال، سعدی و مکتب صائب شرکت می‌کرد و جزو اساتید پیشکسوت و محترم این انجمن‌ها به‌شمار می‌رفت. به میرزا عباس پاقلعه‌ای شیخ سلسله نعمت اللهیه اصفهان ارادت داشت و در مدح او شعر می‌گفت. صغیر اصفهانی سرانجام در سه‌شنبه اول جمادی الثّانی ۱۳۹۰ق (مطابق با مرداد ماه ۱۳۵۰ش) وفات یافت و در جوار حرم رأس الرضا در طوقچی اصفهان به خاک سپرده شد.

تولد:اصفهان

تاریخ تولد:1312

وفات:اصفهان

تاریخ وفات:1390

بسکه کاهیده ز بار غم و اندوه تنم

خود چو در آینه بینم نشناسم که منم

دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود

که عجب بی‌خبر از کیفیت خویشتنم

گاه گفتم بجهان‌ آمدنم بهرچه بود

من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم

گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک

بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم

گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من

جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم

گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن

من شب و روز دچار غم و رنج و محنم

محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم

انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم

خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم

مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم

گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم

گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم

عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود

همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم

کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود

بگشودم که بریزم به ملا در دهنم

روی آن این نمکین شعر خوش مولانا

جلوه‌گر پیش نظر گشت چو در عدنم

من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم

آنکه آورده مرا باز برد در وطنم

کرد این نکته دلم را متوجه بخدای

ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم

مطمئن میشود البته دل از یاد خدا

بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم

مستمع‌گوی مگو بیهوده‌گوئیست صغیر

که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم